خب قصد داشتم بیشتر صبر کنم اما به نظرم وقتشه بخشی از رازهاتون که توی این پست بهم گفتین رو باهمدیگه بخونیم~~

بعضی هاتون کلی نوشتین و درموردش توضیح دادین و ازم خواستین عمومیش نکنم، و با اینکه هدف پستم این بود که همشو بزارم اما بیشتر ذوق زده شدم از اینکه بهم اعتماد کردینو خواستین فقط خودم بخونمشون، ممنونم ازتون و اگه هنوز می‌خواید بگید این پست و پست اصلیش هنوز هست~

من درمورد جنسیتم به دوستای مجازیم دروغ گفتم.

---

من از اینکه زندگیم راحت و بدون سختیه ناراحت و متاسفم،و از خودم که نمیتونم بابت نداشتن سختی خدا رو شکر بکنم متنفرم.

---

به روابط خوب مردم حسودی میکنم، وقتی میبینم کسی که خیلی دوستش دارم با بقیه چقد خوبه و منو ایگنور میکنه واقعا ادم حسودی میشم.

---

۶ سالم بود که پسر خالم دستمالیم کرد

(دوست داری باهم حرف بزنیم؟)

---

گاهی اوقات حوصله حرف زدن با دوستامو ندارم و باهاشون احساس راحتی نمیکنم. حتی با اینکه کاری نکردن که این احساسو داشته باشم

---

روی دوست صمیمیم کراش زدم

---

من توی مدرسه همیشه اونی بودم که دائما میخندید و همیشه شاد و شنگول بود،شیطنتام هیچ وقت از یه حدی بالاتر نمیرفتن چون از همون اولشم اون قدرا بچه ی بی احتیاطی نبودم، مدرسه مون یه چیز مزخرفی به اسم پشتیبان داشت و اون سال پشتیبانای زیادی عوض شدن برامون چون خودشون نمیخواستن بمونن، سر کلاس یکی از اونا داشتم شوخی میکردم و میخندیدم با دوستام، همه چیز واقعا زیر زیرکی بود و من 10-11سالم بود حتی کار بدی نمیکردم اما معلمه سر این مسئله قهر کرد و از کلاس رفت بیرون به این هوا که تو داری کلاسو بهم میریزی و گفت دیگه سر کلاسمون نمیاد، همه این طوری نگاهم میکردن که تقصیر توئه، و باعثش شدی، ناظم مون منو خواست و چی ؟ اره ازم تعهد گرفت -هرچند که هیچ‌ وقت نرفت توی پرونده ام اما خب بچه تر از این بودم که حرفش رو باور نکنم نه؟-دلیلش هم این بود که سر کلاس دیگه انقد شوخی نکنم و نخندم و با بقیه حرف نزنم،ناظم مون همیشه خیلی باهام مهربون و خوب بود و خب همه چیز خوب بود اما تا قبل اون ماجرا چون بعد از اون دیگه باهام خوب رفتار نمیکرد،همش با قیافه باهام حرف میزد و خیلی وقتا منو نادیده میگرفت تا در نهایت یه روز اخرای سال وقتی رفته بودم پیشش تا با مامانم اینا تماس بگیره برم خونه زودتر از تایم چون حالم خوب نبود برگشت بهم گفت تو اصلا دختر خوبی نیستی، من اشتباه فکر میکردم تو بدترین دختری هستی که توی دنیا وجود داره و همیشه فقط دردسر درست میکنی، بابت این موضوع میخواستم از اون مدرسه فرار کنم فقط پس وقتی مامانم پیشنهاد داد که مدرسه ام رو عوض کنم با کمال میل پذیرفتم و سال بعد مدرسه ام رو عوض کردم، اول سال نمیتونستم با بقیه خوب ارتباط بگیرم، همه فک میکردن از اون بچه هام که خیلی خجالتی ان و اصلا حرف نمیزنن اما من نمیتونستم واقعا چون نمیخواستم اون بچه بده باشم، چون نمیخواستم دوباره همه اون طوری باهام رفتار کنن الان خیلی بهترم همون سال هم دوستای خوبی پیدا کردم که تا الان دارمشون اما همش با خودم میگم چرا هیچ وقت راجبش به مامان و بابام نگفتم ؟ اونا اگه میفهمیدن چطور باهام مثل یه تیکه انگل رفتار میشه حتما یه کاری میکردن، فقط نمیدونم چطور از پسش براومدم اما اون خانوم، نمیدونم چرا این طوری کرد با من چون اونقدرا هم زن بدی به نظر نمیومد اما رفتاراش تاثیر خیلی بدی روی من گذاشت چون مگه من چند سالم بود ؟ راجبش با هیچ کس هیچ وقت حرف نزدم، با خودم فک کردم شاید من خیلی حساس و بچه بودم شاید اما هنوزم دلم میخواد برم و اون دختر کوچولوی یازده ساله رو بغل کنم و بهش بگم تو دختر بدی نبودی، نیازی نیست شبا بابت اینکه فردا قراره چطور باشه استرس بکشی و گریه کنی کوچولو..

---

جواب دادن به یه پیام برام کار بی نهایت سختی شده حتی اگه چیز خاصی هم نباشه

---

فضای بیان بهم استرس میده و اعصابمو خورد میکنه

---

من عاشق اینم که مرکز توجه باشم! بعضی از چیزایی که به دوستام گفتم درمورد خودم صرفا جهت جلب کردن توجهشون بوده، وقتی میبینم برای بقیه صرفا درحد یه بک گراند ساده ام واقعا احساس بدی بهم دست میده چون من دلم میخواد همیشه اونی باشم که بقیه میبیننش، و به آدمایی که بی دلیل همه دورشونن به شدت حسودی میکنم و حتی دلم میخواد نقش منفی باشم اما بقیه از من توی ذهنشون یه تصوری باشه، از اینکه دوستام همیشه با یکی دیگه بیشتر از من صمیمین متنفرم از اینکه همیشه بک گراندم متنفرم، و واقعا با این مسئله دارم به خودم و بقیه عذاب میدم و همیشه انتظار دارم بهم دقت کنن آدما، و بابت این همیشه ضربه میخورم چون همیشه که قرار نیست من اونی باشم که همه دورشن اما شایدم تقصیر خودمه که با کسایی در ارتباطم که دقیقا همینن، حالم بهم میخوره از خودم وقتی میبینم به یکی از دوستای صمیمیم حسودیم میشه فقط چون دوستایی داره که براش هرکاری میکننو من حتی اونارم ندارم چون اگه چندین هفته بهشون پیام ندم دلشون برام تنگ نمیشه، حتی نمیان ازم خبر بگیرن که هی حالت خوبه؟ چیشده؟ دلم برات تنگ شده، نه هیچ خبری از اینا نیست چون من فقط اون بک گراندیم که مثل روح میاد تو زندگی آدما و میره و بعدش همه فراموشش میکننو یادشون میره آدمی مثل من هم وجود داشته، و شاید به خاطر همینه، به خاطر همین کمبود محبته ست که همیشه دلم میخواست بقیه بهم توجه کنن؟...

---

همیشه نمره هام ۱۹ و ۲۰ بود اما نمیدونم چی شد یهو ترم اول ریاضی افتادم، ولی دارم برای ترم ۲ تلاش میکنم(فایتینگ! تو میتونی باشه؟)

---

من بایسکشوالم.

---

راستش جدیدا حس میکنم توی بن‌بستی گیر کردم، با وجود تمام مشکلات و سختی‌ها، این "ناامیدی" تو وجودم رشد کرده. راستش از این میترسم که یه لحظه یه لحظه حرفمو باور نکنن، میترسم همش اتفاق بدی بیوفته(حتی برای من) میترسم که نتونم به هدفم برسم و حسرتشو بخورم. حتی نمیتونم راحت این حرف‌ها رو تو واقعیت بزنم، سخته. نمیشه گفت ولی با این وجود، بازم میخندم...

 

 

+اونایی که رازشون رو ناشناس ندادن، میتونن بیان خصوصی تا بهشون بگم کدومش مال منه~~

++تا یه هفته بعدی پستو آپدیت میکنم باز*-*