+این آهنگ واقعا بی نظیره..خداوندا..
++میخواستم همون روز که قالب عوض کردم بزارمش ولی از اونجایی که 24 ساعت آلبوم تموم نشده بود، گفتم صبر کنم فرداش بزارم که دیروزم کار داشتم نشد و افتاد امروز~
+این آهنگ واقعا بی نظیره..خداوندا..
++میخواستم همون روز که قالب عوض کردم بزارمش ولی از اونجایی که 24 ساعت آلبوم تموم نشده بود، گفتم صبر کنم فرداش بزارم که دیروزم کار داشتم نشد و افتاد امروز~
1.به این فکر می کردم که برای رو نمایی از قالبم چه پستی بزارم که دیدم خیلی وقته بی سر و ته نزاشتم-
2.ام وی توباتو رو دیدین؟:) وای دارم نمی تونمش..
3.جمعه نشانه دارم^^
4.واقعا نمی فهمم چه واکنش هایی باید بین ترکیبات سیتوپلاسم یک سلول خاکستری یا نرون مغز یک فرد رخ بده که تصمیم بگیره از ایموجی 😉 استفاده کنه..
5.کدومتون کین پورش می بینه اینجا؟..:))))))) قسمت پنجو نمی تونم..
6.به حدی دیروز و امروز با آرمیتا و ستایش و درسا عر زدم حس میکنم دیگه تموم شدم..
7.یادش بخیر یه زمانی هروقت از اینا میزاشتم یکی میومد خصوصی غر میزد سرم کامنتاشو باز کنم
8.اوکی ولی بازیگری آپو ناتاوین(بازیگر پورش توی کینپورش) واقعا بی نظیره، بدون اینکه یک قطره اشک بریزه تمام احساساتی که پورش توی قسمت پنج داشتو بهمون منتقل کرد و این کار هرکسی نیست
9.من و آتری داریم باهم یه چیزی مینویسیم که هم سمه هم هات..منتظرش باشید:>
10.به حق پنج تن توباتو اگه همه چیز جور بشه این پنجشنبه جمعه بلوهیون داریم~
11.امروز ارائه فیزیک داشتیم من و آوین، معلممون گفت از همه کسایی که ارائه دادن بهتر بودیمTT
12.آتری داشت میگفت هروقت ارائه تون تموم شد داد میزنم آآه یامته گوداساایxD آخرشم نکرد اینکارو..xD
13.اما حتی اگر از سریال های تایلندی خوشتون نمی آد کینپورش رو ببینید..
14.کامپیوترم جوری داره حرصم می ده که می خوام پرتش کنم از پنجره بیرون..
15.جهت رند شدن*
عزیزان من، قشنگام، همه دوستای گوگولم که اینجارو دنبال می کنین،
احتمالا از وجود داشتن "اولدر" خبر دارین. اولین فیک بلند من، که کلی هم برای گذاشتنش دقتون دادم-
مفتخرم که اعلام کنم اولدر من از همین امروز شروع به آپ می شه توی چنل @NCTFanfic و از این به بعد سه شنبه ها منتظر اولدر باشید:")
برای کسایی که چنل رو دارن، این لینک پارت اوله~
+بر طبق قوانین چنل نمیتونم به جز اونجا اینجا هم آپش کنم، اما هروقت فول شد، فول پارتشو براتون قرار می دم~
افراد توی عکس اول:من، حورا، حانیه، درسا، کیمیا، نازنین، پانته آ
افراد توی عکس دوم:الله وکیلی زیادیم دیگه میترسم یادم برن-
تمیز ترین آینه دنیا، و استفاده ابزاری از نبود ناظم و خاموش بودن دوربین ها:)
از اون لحظه هایی که تا ابد فراموشم نمیشن~~
قشنگ ترین برد پینترستم رو بهتون معرفی میکنم.
+اول فقط توی هومم بودن، بعد تصمیم گرفتم سیوشون کنم که قشنگیشون همیشگی باشه برام:")
++خدایی خیلی پینترست خوشگلی دارم.
+++استایل ایتینیای مادریدو دیدین؟ تف تف تف خیلی جذابن..دوست دختر ایتینی اسپانیایی میخوام..
++++چرا تو پستی که قراره کامنتاشو ببندم سوال میپرسم؟-
+++++آپدیتش کردم که بگم رو سوهوی واناس کراش به شدت عمیقی زدم بای.
در پی پست جدید کالیستا و این کامنتش، همونطوری که خودم هم زیر پستش گفتم دوست دارم یه وبی داشته باشم که توش درمورد موضوعات تخصصی تر بنویسم. و همون پست باعث شد فکر کنم چرا که نه؟ و این شد که گینگامینگایو به وجود اومد~~
دستاشو با تردید بالا آورد و سمت جایی که رمز در رو وارد میکرد متوقف شد. به آرومی عدد هارو وارد کرد و با شنیدن صدای آشنایی بازدمش رو بیرون داد. رمز در هنوزم همون بود. با کف دستش در رو هل داد و وارد خونه قدیمی ای شد که مدتها بود سری بهش نزده بود. شالگردن قرمزش رو درآورد و بین دستهاش گرفت و جلوتر رفت. همین حرکت های ساده کافی بود تا بغضش که مدتها بود نگهش داشته بود بشکنه و اشکهاش سرازیر بشن. کل خونه همون بویی رو میداد که برای مدتها دلتنگش بود. سمت اتاقی رفت که انتهای راهرو بود. دستگیره در رو فشار داد و بازش کرد و با دیدن فضای اتاق نفسش توی سینهش حبس شد. اون اتاق هنوز همون شکلی بود که به یاد داشت. همون پوستر هایی که روی دیوار بودن و اون حس و حال کلاسیکش، انگار براش دژاوو شدن. سمت میز کاری که رو به پنجره بود رفت. کتابهای روش پخش و پلا بودن و همونطور که به یاد داشت نوشته های نصفه نیمهش لا به لای کتاب ها به چشم میخوردن. شالگردنی که هنوز توی دستش بود رو روی میز گذاشت و به پنجره خیره شد که چیزی رو دید، چیزی که قبلا اونجا نبود. کاغذ کوچیکی که اطراف پنجره چسبونده شده بود. سمتش خم شد و همون دستخط زیبایی رو دید که توی ذهنش هک شده بود. با خوندن اون جمله کوتاه، قلبش به درد اومد؛ فکر کردن به اینکه تمام مدت اونجا نخ های نامرئی وجود داشت که من رو به تو وصل میکرد خیلی زیبا نیست؟ بود، واقعا زیباتر از این بود که توسط اون نابود بشن. اون حقی نداشت، اما مگه چقدر میدونست؟ اون فقط 17 سالش بود و هنوز هیچی نمیدونست، زیرلب زمزمه کرد:اما الان تنها چیزی که میدونم اینه که دلم برات تنگ شده.
شالگردن قرمز رو روی میز گذاشت. میدونست اون صداشو نمیشنوه، اما بازهم گفت:نباید میاومدم اینجا، اما الان هرجایی میتونم برم به جز خونه. گاهی به این فکر میکردم که چیشد از دستت دادم اما هربار به یه جواب میرسم، تو هیچوقت مال من نبودی که بخوام از دستت بدم و اون عشق دروغین، تنها فریبی بود که باورش داشتم.
با دست راستش شالگردن رو نوازش کرد. قطره های اشکش روی میز چکیدن اما لبخندی روی صورتش بود که شاید از تمام گریه هاش دردناک تر بود. جمله ای رو به یاد آورد که مثل خنجری توی قلبش فرو رفته بود؛ اما تو هنوز شالگردنم رو با خودت داری! و این حقیقتی بود که هردوشون ازش فرار میکردن، اینکه شاید هنوز هم همدیگه رو دوست دارن اما چیزهایی بودن که هیچوقت نمیشه درموردشون حرف زد، فقط میشه تمام تلاشی که ممکنه رو براش کرد. به یاد آورد صحنه ای از گذشته کوتاهشون رو و همین باعث شد آرزوش رو بلند به زبون بیاره:منو به دریاچه ببر، جایی که همه شاعرا میخواستن بمیرن، من به اینجا تعلق ندارم!
شالگردن رو همونجا رها کرد. برگشت و بدون اینکه در رو پشت سرش ببنده از اتاق و بعد از خونه خارج شد. وقتی صدای قفل شدن در رو شنید سرش رو بالا آورد. تمام عشقش رو همونجا جا گذاشته بود و دیگه تعلقی بهش نداشت. از ساختمون بیرون اومد و نور آفتاب باعث شد چشماش رو نیمه باز نگه داره. با قدم های بلندش از اون ساختمون دور شد و حتی عبور شخص آشنایی باعث شد لحظه ای تردید کنه، بازهم به عقب نگاه نکرد.
+انتخاب جنسیت شخصیتهام به عهده خودتون:)
++ترکیب آل تو ول و فولکلور، میشه این~
گایز احتمال اینکه من سال بعد بلاخره رشتمو عوض کنم و انسانی بخونم خیلی خیلی زیاده..درواقع مشاورمون میخواد با مامان بابام و رئیس کل مجموعه سلام که ریاست کل دپارتمان انسانی سلام ـم هست جلسه بزاره که راضیشون کنه..و خب تا قبل از امروز خیلی مطمئن نبودم اما امروز زنگ تفریح اول رفتم تا با مشاور انسانیا حرف بزنم و بعدش اون به مشاور خودمون گفت من با دید باز نسبت به این رشته میخوام بیام و صد درصد قراره بلاخره یه جوری مامان بابامو راضی کنن و براش تلاش کنن، و برای همین تا قبل امروز من چیزی به بچها نگفته بودم اما امروز بلاخره گفتمش و حدس بزنین چیشد؟
تقریبا همه بچهایی که توی کلاس بندی قبلیمونم بودن و میدونستن من چقدر دوست دارم رشتمو عوض کنم اومدن بغلم کردن و بهم تبریک گفتن..حتی یکی از اکیپای کلاس که خیلی با ما کاری ندارن ولی خب میشه گفت کموبیش دوستیم همشون کلی خوشحال شدن..و وقتی داشتم دنبال جزوه عربیم میگشتم شنیدم آدرینا به سارا گفت که ولی هستی با اینکه اصلا تجربی رو دوست نداره اما درسش خیلی خوبه، اگه من جای اون بودم بعید میدونم نمره هام مثلش میشد و این جمله کل روزمو ساخت و نزاشت یک درصد هم ناراحت بشم..:")
فقط خواستم احساس خوبشو باهاتون در میون بزارم..TT
بعد از یک دل سیر زار زدن، برای اینکه حال و هوام عوض شه تصمیم گرفتم این چالشه رو شروع کنم و امیدوارم تا تهش برم..
منبعشم وب آنیماست~~