نشون بده بست فرندین:
+کامنتارو دوباره باز کردم*-*
نشون بده بست فرندین:
+کامنتارو دوباره باز کردم*-*
1.اینکه حالم از مدرسه، خودم و تمام آدما بهم میخوره تقصیر پریودی نیست، مدتها عه که این حسو دارم
2.از یه عده خیلی زیادی متنفرم، و برام مهم نیست اگه اونا ام ازم متنفر باشن🤝
3.هیچوقت تاحالا تو زندگیم انقدر از درسام بدم نیومده بود...
4.پرسون از دست من خیلی میکشه..بچم واقعا صبوره که تا الان دوست من موندهxD
5.معلم زیستمون مود ترین انسان روی کره زمینه..
6.جمعه باید در کنار خودکار و کتاب، با خودم بیل هم ببرم همونجا بعد امتحان قبرمو بکنم
7.یکی به مامان بابای من یاد بده وقتی میگم نمیخوام درموردش حرف بزنم یعنی نمیخوام:/
8.یکیتون منو جمعه ببره بیرون..دلم نمیخواد بعد نشانه با مامانم برم بچرخمممم
9.روز به روز دارم منطقی تر از قبل میشم"-" دقیقا مثل چنلو توی اولدر دارم بزرگ میشم:")
10.از اولدر فقط یه فسقلی مونده تا تموم شه~
11.برام مهم نیست مردم چقدر میگن دارم عن هیونلیکسو در میارم، وقتی حالم بده فقط نوشتن داستانایی که با هیونجین و فلیکس باشه میتونه واقعا آرومم کنه
12.از جمله "هرهر و کرکرت با دوستاته اخمو تخمت با ما" متنفرم، فکر نمیکنن شاید خودشون دلیلین که باعث شدن نتونم کنارشون بخندم؟
13.رومینا لعنت بهت، چرا باید پارسال وقتی برا تولدم ویدیو درست کردی آهنگ مورد علاقمو میزاشتی روش که الان نتونم عین آدم بهش گوش بدم...
14.بعضیاتون اینجوری این که اگه خودمم یادم بره، اونارو یادم نمیره:)
15.دقیقا الان که باهاش دعوا کردم پاشد رفت مودمو خاموش کرد، و حتی نمیدونم چرا دارم همچنان به نوشتن ادامه میدم وقتی میدونم به احتمال زیاد قرار نیست منتشر شه..
16.چجوری منو تحمل میکنین واقعا؟"-" بعضی وقتا خودمم اعصاب سروکله زدن با یه از خود راضی همیشه افسرده پرحرف دراماکویینی مث خودمو ندارم"-"
17.دارین بهم میگین فردا باید برم سر کلاس مهندس که برگرده طبق معمول برینه بهم و بگه چرا تکالیفو نفرستادی؟:/ بچ من حوصله خودمم ندارم بشینم اون پنج صفحه تورو حل کنم؟:/
(بعدا اضافه شد:خدارو صد هزار مرتبه شکر گیر نداد"-")
18.چرا تموم نمیشه این روزا..خسته شدم بخدا...
19.مامان بابام کی از من اشتیاقی برای کنارشون نشستن دیدن که انقدر اصرار دارن کامپیوترمو ببندم و برم پیششون؟..
20.کامنتارو میبندم که مجبور نباشین چیزی بگین~
پی نوشت:پستو دیشب نوشتم*-*
ساعت 4 پیش نشانه دارم(داریم، منو شکیبا)
و تمام چیزی که از چهار فصل اول ریاضی یادم میاد یدونه مقابل مجاور وترـه با یدونه b2 - 4ac
فیزیکم صفر صفر
از شیمی ام فقط اینو یادمه که یه چیزی برابر بود با یک دوازدهم کربن 12._.xD حالا اینکه چی بودو خدا بزرگهxD
و یه خبر جذاب اینکه پریودم:)))))
واقعا خوشحالم که تو اتاقم دستمال کاغذی دارم و بعد از ریدمانم میتونم بشینم گریه کنم-
قدم هاش جوری بودن که انگار خودشو به زحمت روی زمین میکشید. وزن احساساتش، سنگین تر از هرچیز روی شونه هاش افتاده بود و نمیزاشت سرشو بلند کنه. حس میکرد لیاقت اینکه بخواد دنیا رو واضح ببینه نداره. دنیا؟ مگه دنیاییم بود؟
اون پشت بوم سرد و نیمه تاریک فراری دهنده همه بود، و دقیقا برای همین ووسوک فکر میکرد بهترین پناهشه. ووسوکی که حتی برای خودش هم نمونده بود، چه برسه به بقیه.
آخرین خاطره هاش با کسایی که یه روزی کل دنیاش بودن تمام ذهنشو گرفتو زودتر از چیزی که تصورشو میکرد چشماش سوختن. اما دیگه اشکی برای گریه نمونده بود. اون اکیپ فراری طرد شده، فقط همو داشتن.
اولین نفر هیوجونگ بود، خودشو فدا کرد برای گروه، جلوی رگبار تیر وایساد و حتی فرصت نکرد جمله های آخرشو بگه. دوستتون داشتمی زمزمه کردو همه چی تموم شد.
هویی و جینهو بعد از هیوجونگ شکستن. هویی کسی بود که اون ده تارو دور هم جمع کرد. وقتی پلیسا گرفتنش، با چشمای خیس از اشکش گفت:متاسفم که نتونستم کنار هم نگهمون دارم.
جینهو سعی کرد هوییو از دست اون مامور های مشکی پوش نجات بده اما تیر آخر مستقیم توی قفسه سینه ش خورد و قلب کوچیکشو متلاشی کرد. گردنبند نقره ایش، خونی روی زمین افتاد.
شینوون و هونگسوک سعی کردن از کوچیکترا محافظت کنن اما درست وقتی که مطمئن بودن همه چیز بلاخره خوب شده، توی موقعیتی قرار گرفتن که مجبور بودن برن. هونگسوک گردنبند جینهو رو توی دستای چانگکو گذاشتو زیرلب گفت:هیونگ بهمون اعتماد داشت. منم بهت اعتماد دارم. آخرین امیدمون، ازش محافظت کن.
لشکر زامبیا بیشترو بیشتر میشدن. اون مامورای مشکی، دنبال یکی از اون ده نفر بودن، یکی که میتونست همه رو نجات بده. اون با بقیه فرق داشت، اگه میگرفتنش، اگه تحقیقاتیو روش انجام میدادن که شاید فرصت زندگیو از اون پسر کوچولو میگرفت، شاید میتونستن همه رو نجات بدن. یکیو فدای بقیه کن، این همیشه قانون طبیعت بوده. اما شینوون قبل از اینکه به دست یکی از اون زامبیا کشته بشه با صدای بلندی گفت:بقیه مهم نیستن، من نمیزارم تو دست اونا بری، نمیزارم برای یه احتمال کوچیک درد بکشی!
بعدی کینو بود، کینویی که هیچوقت کسی فکر نمیکرد خودشو فدا کنه اما کرد، گردنبند جینهو رو پرت کرد سمتشون و یوتو توی هوا گرفتش. ینان نتونست مردن کینو رو ببینه. قبل از اینکه کشته بشه، خیلی از اون مامورهای مشکی پوش رو هم با خودش کشت.
و فقط ووسوک و یوتو موندن. یوتو وقتی تمام تفنگا سمتشون نشونه رفت خودشو سپر ووسوک کردو قبل از اینکه به بقیه دوستاشون بپیونده چیزیو گفت که مدتها نگفته بود. یوتو ووسوک رو دوست داشت.
و ووسوکی که دوستاش و عشق زندگیش رو از دست داده بود روی پشت بوم وایساده بود و به شهر زیر پاش نگاه میکرد. صدای جیغ مردمی که به دست زامبیا شکار میشدن بیشتر از قبل اذیتش میکرد. ووسوک میتونست،شاید اون احتمال کوچیک، بلاخره جواب میداد. ووسوک کسی بود که داروی اون جماعتو از لحظه تولدش تو وجودش داشت و گذاشت 9 نفر به خاطرش بمیرن، گردنبند جینهو رو بین دستاش فشار میداد. بالا آوردش، روی گردنبند، یه سنگ سرمه ای بود. جینهو همیشه میگفت اونا سرمه این، شفاف، و مرموز. اون گردنبند آخرین چیزی بود که از دوستاش داشت. صدای پای اون مامور هارو میشنید که بالا میومدن. گردنبندو بین دستاش محکم تر گرفت. ووسوک هرچقدرم که رها شده بود، بازم توی اون جمع بود. ووسوک از لحظه اول میدونست قصد اون مامورا نجات بشر نیست، اونا فقط قصد داشتن آدمای مهمی که از بالای برجاشون مردن جمعیتو تماشا میکردنو نجات بدن. ووسوک قرار نبود خودشو تحویل اونا بده. وقتی بلاخره مامور ها تونستن ببیننش، لبخند زد. خودشو به عقب پرت کردو از بالای اون برج بلند سقوط کرد و چقدر لذت بخش بود دیدن اون مامورایی که آخرین امیدشونم از دست داده بودن. ووسوک قبل از اینکه به زمین برخورد کنه، زمزمه کرد:دارم میام پیشتون..منتظرم باشین.
+ازم نپرسید ایدش چجوری به سرم زد..
من:10 تا وویس میدم و توش عملا جیغ میزنم که گوه خوردم اومدم سلام*
هر دوست عادی دیگه ای:اشکال نداره عزیزم، میدونی که مدرسه فقط میخواد کمکت کنه
سوسی:همین فردا میام پروندتو از اون مدرسه کصشعرت میگیرم
سوسی:جمعه ساعت 8 صبح امتحان حضوری واقعا ظلمه..
من:اصن میخوام برم راننده اسنپ شم..
سوسی:مودی آیلین مود خالص..
من دوتا پلن برای پایان بندی اولدر دارم..
انتخاب کنید، پلن A یا B؟
یادمه یه روز توی کلاس هشتم یکم دیر تر اومدیم پایین برای ناهار و خیلی از جاها پر بود. سر میزی که ما همیشه مینشستیم فقط برای شکیبا و مانا جا بود و من چرخیدم که برم پیش آیسان و آیناز بشینم که شنیدم شکیبا میگفت «پس هستی چی؟»..بعدشم خودش اومد دنبالم و کنارم نشست،
فکر میکنم اونجا اولین بار با خودم فکر کردم که هی، تو یه دوست خوب داری هستی!:)
تولدت مبارک شکیبا! میدونم که خوشت نمیاد کسی بهت تبریک تولد بگه، پس فقط تلاش میکنم تا حدی که ازم بر میاد برات یه روز قشنگ بسازم~
لوییس تاملینسون، هری استایلز، نایل هوران، زین مالیک، لیام پین، جیجی حدید و بلا حدید، اعضای پنتاگون، اعضای استری کیدز مخصوصا بنگچان، جاستین و هیلی بیبر، لی تمین، اعضای گرلز جنریشن به همراه جسیکا جانگ، بهاره رهنما، گوهر خیراندیش، ثریا قاسمی، جانی دپ، شهاب حسینی، رامبد جوان، مهران مدیری، ملکه الیزابت دوم، اسکارلت جوهانسون، مارگو رابی، بازیگر نقش میو توی سکس اجوکیشن که اسمش یادم نمیاد ولی خیلی شبیه مارگو رابیه، داور بازنشسته فوتبال پیر لوییجی کولینا، رئیس فدراسیون والیبال آری گراسا، داداش کوچیکه وویونگ جانگ کیونگمین، اعضای تیم ملی بسکتبال کلمبیا و توشا ساعی پسر کوشا که کامنتای آزمایشی رو میزاره توی یه نامه ویژه تولدتو تبریک گفتن و از من خواستن سلام برسونم در ضمن^-^
من:خیلی وقته شیطان کشو ادامه ندادم بعید میدونم چیزی یادم باشه
همون من دوثانیه بعد از شروع اوپنینگ:سو یو کوووووو نا له رووووووو میوو او شیییی تانااااااااااا بوکو وو سو مه تههههه سو سو مهههههههههههههههه*عربده زدن تو خونه*
دیالوگایی که به لطف انیمه ها رفته تو مخم و در نمیاد
شیطان کش:آرا آرا، سایونارا^-^
جوجوتسو کایسن:اورا گامباره گامباره / داته کیمی...یوایمووووووووو
کاکه گورویی:سوباراشیییییییییی/بااااکاااا
موریارتی:کچ می ایف یو کن مستر هلمز
اتک:ساسااا گه یووو ساسااا گه یووو
هایکیو:من فقط میخوام تو زمین بمونمممممممم
و اینیکی که هرکدومتون حدس زدین چه انیمه ایه بهتره بره تو اتاقش به کارای بدش فک کنه: یامته گوداسایی عاحححح
آدمای عادی:کراشم بهم توجه نمیکنهههههه
کیپاپرا:بچ کراش من نمیدونه وجود دارممممم
اوتاکو ها:برید کنار..کراش من کلا وجود نداره...
یه نصیحت به اوتاکو های تازه وارد، اگه داشتین خوش و خرم انیمه تونو میدیدین و یهو این گلا رو دیدین فقط برین یه جعبه دستمال کاغذی بردارینو بزارین کنارتون:)
با قدمای لرزون جلو رفت. باد لا به لای موهاش میپیچید و باعث میشد احساس سرما کنه، سرما! این حس بهش میگفت هنوز زندهستو عصب هاش پیام میفرستن، این فکر باعث شد لبخند تلخی روی لب هاش شکل بگیره و به این فکر کنه که این آخرین باریه که سردش میشه.
دستشو به لبه پل تکیه داد و به رودخونه زیر پل که با سرعت رد میشد و انعکاس هلال ماه توش میفتاد نگاه کرد. همیشه آرزو داشت توی آب و درحال غرق شدن بمیره، دلش میخواست نفسای آخرش، آروم آروم پایین رفتن و لحظه ای که چشماش دیگه جز سیاهی نمیبینه رو با تک تک سلول هاش حس کنه، میخواست خودش به دست خودش زندگی رو از قلب کوچیکش که سیاه بود از تمام قضاوت ها و حرفا بگیره.
چقدر میخواست معطل شه؟ تا کی قرار بود اونجا وایسه و فکرای فلسفی کنه و خاطره های تلخ و تاریکش ذهنشو پر کنن؟ وویونگ تصمیمشو گرفته بود، و قرار نبود چیزی عوضش کنه. وویونگ میخواست بمیره.
اما خب، بعضی وقتا معجزه ها درست وقتی که فکر میکنی خبری ازشون نمیشه پیدا میشن. درست توی لحظه آخر، دستایی محکم بغلش کردن و عقب کشیدنش. صدای محکمی که وویونگ انتظار نداشت بشنوه زیر گوشش زمزمه کرد:وو، خواهش میکنم..
وویونگ سرش پایین بودو موهاش صورتشو پوشونده بودن. بلند گفت:ولم کن سان! من دیگه نمیتونم، دیگه تاب زنده موندنو ندارم!
ناخوداگاه اشکاش ریختن:هیچکس، دیگه هیچکس به من نیاز نداره سان!
سان هنوز وویونگو توی بغلش گرفته بود، بلند تر از صدای گریه وویونگ گفت:هیچکس وو؟ هیچکس؟
وویونگ سرشو بالا آورد:خونوادهم ولم کردن که توی تنهایی بمیرم، تنها دوستم بهم پشت کردو رفت، نفس کشیدنم توی دنیا فقط هدر دادن اکسیژنه سان، همونجوری که اون زن تو چشمام زل زدو گفت یه پسر گناهکار متوهم نمیخواد، ولم کن سان، رفتن من تاثیری روی آبی بودن آسمون نداره!
سان تونست وویونگ درحال تقلا رو محکم نگه داره، وقتی بلاخره فهمید ول کردنش مشکلی نداره حلقه دستاشو شل تر کرد. محکم شونه های وویونگو گرفت و چرخوندش تا صورت هاشون رو به روی هم قرار بگیره. گفت:کوتاهی منه وو، کوتاهی منه که هیچوقت نتونستم اسم دوست رو برات یدک بکشم، هیچوقت نتونستم بهت بگم مهم نیست گناهکار باشی یا نه، به پای تمام گناهات میمونم، زنده بمون وو، نمیشه برای آدمای مرده دل سوزوند، نمیشه بهشون کمک کرد، اونا اهمیت نمیدن وویونگی خودشو توی رودخونه پرت کرده یا نه، ولی مرده ها هیچوقت نمیتونن داستانشونو بگن، آدما هیچوقت نمیتونن به مرده ها بگن چقدر عاشقشونن، چقدر شیفته حرکاتشونن، مرده ها نمیتونن درمورد قرصای ضد افسردگیشون شوخی کنن، چشمای مرده ها مثل دوتا تیله شفاف نمیدرخشه، کسی برای مرده ها دلسوزی نمیکنه وو، کسی مرده هارو نجات نمیده، ولی زنده هارو چرا!
وویونگ ساکت به سان خیره بود، سانی که هیچوقت حرف نمیزدو همیشه از گوشه کلاس بهش نگاه میکرد، سانی که وویونگو گیج تر میکرد و فکر کردن بهش از اون قرصا بیشتر بهش احساس شادی میداد. سان ادامه داد:وو، میدونم چی کشیدی، و کاملا درکت میکنم اگه بخوای بری، ولی، صبر کن بشنوی چقدر عاشقتمو بعدش برو،
وویونگ زمزمه کرد:تو..عاشق منی؟
سان لبخند زد:هیچوقت جراتشو نداشتم که چیزی بگم.
وویونگ خنده آرومی کرد، احتمالا تاثیر قرصا بود. گفت:پا به پای گناهمون میمونی سان؟
سان به چشمای وویونگ نگاه کرد. حرفاشون از چشماشون خونده میشد. زیرلب گفت:میمونم.
+خاص ترین ایده ایه که تا به حال نوشتم! دوستش دارم~
وقتی دوتا مولتی فن گی شیپر میخورن به تور هم:
با پلن A، یه نفر میمیره
ولی خب مرگش دردناک یا غمگین نیست..
کسی که الهام بخشم برای اون شخصیت بوده ازم خواسته در نهایت وقتی به عشقش رسیده توی آرامش بکشمش~
پلن B، اون طرف نمیمیره و پایان نسبتا خوب و ملایمه~