۴۶ مطلب با موضوع «#فـن فیـکشن ها و #کتـاب ها» ثبت شده است

دختر گرگ و ماه

اولیویا سرشو بالا آورد و به ماه نقره ای نگاه کرد:وقتی بچه بودم مامانم توله گرگ صدام میکرد، یادمه یه روز ازش پرسیدم چرا و اونم برام یه داستان تعریف کرد که بعد اینهمه سال هنوز کلمه به کلمه ش توی ذهنمه،

نفس گرفت و ادامه داد:یه دختر کوچولو بود با موهای بلند مشکی و چشمایی که ستاره های آسمون توش میدرخشیدن. دختر کوچولو عاشق این بود که روی صخره ها بشینه و به ماه خیره بشه، رودخونه ای که هر روز از کنارش رد میشد و آسمون و کوه های اطرافش بی اندازه عاشق وقتی بودن که صدای قدم های کوچیک دختر به گوششون میرسید. دختر کوچولو اما بی توجه به اینهمه عشقی که میگرفت دنبال عشق ماه بود، ولی ماه هیچوقت بهش نگاه نمیکرد. دختر گریه میکرد و پاهاشو به زمین می کوبید و میخواست ماه هم دوستش داشته باشه، اما ماه همیشه نسبت بهش بی تفاوت بود. دختر کوچولو از نسل گرگ ها بود، همه میدونن توله گرگای کوچیک عاشق بازی کردن با ماه نقره ای ان، دختر کوچولو دست خودش نبود که عاشق ماه بود، اونقدر توی عشقش به ماه سوخت که کم کم یادش رفت خودش کیه و چیه، تبدیل شد به گرگی که فقط سمت ماه زوزه میکشه، هربار که این داستانو میشنیدم میگفتم چرا ماه به دختر بی توجه بود؟ و مامانم دستاشو روی سرم میکشید و همون جواب قبلیو میداد، ماه که از خودش وجودی نداشت، ماه همه نورشو از خورشید میگرفت، ماه خودش چیزی نداشت که بخواد به دختر و گرگ بده، مامانم میگفت من اونو یاد دختر کوچولو میندازم. همیشه بهم میگفت یادم باشه عاشق کسی نشم که بهم توجه نمیکنه، دو سال بعد از این حرفا از دستش دادم ولی هنوز عین اولین باری که شنیدم واضح توی ذهنمن،

دستشو روی گونش کشید تا قطره های اشکی که بی اختیار روون شده بودنو پاک کنه:مامانم دخترشو میشناخت. وقتی میگفت حواسم باشه عاشق آدم اشتباهی نشم، میدونست قراره شیفته کسی بشم که به من و جنس من بی تفاوته،

کیم لیپ موهای مشکی اولیویا رو توی دستاش گرفت و انگشتاشو بینشون حرکت داد و گفت:به خدا اعتقاد داری ویا؟

اولیویا پوزخند زد:توی زندگی من خدایی وجود نداره.

کیم لیپ هم متقابلا خندید:خدا اونجا ننشسته که اگه بگی نه خدایی نیست از بین بره، اتفاقا تو زندگی تو هم هست، فقط وقتی دیده نمیتونی از زنجیر هایی که قلبت به تن بسته رها بشی، کسیو فرستاده که اون زنجیر هارو با حوصله باز کنه و قلب خسته و زخمیتو درمان کنه، بهش فکر کن، شاید وقتشه به جای ماه، به کسی عشق بورزی که نورش رو به ماه میبخشه.

اولیویا به زمین نگاه کرد:حس میکنم عاشق اون بودن بخشی از وجودمه، اگه اون وجودیتم باشه چی؟ اگه پاک بشم چی؟

لیپ از روی دیوار پرید پایین و قبل از اینکه بره گفت:پس یه وجودیت دیگه برای خودت بساز!

-But we get OLDER-

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۲ ]
    • Univērse
    • Sunday 22 August 21

    Dahlia #1

     

    اولین بوسه من توی 12 سالگی بود، با میون که میخواست بهم یاد بده چجوری یه نفرو ببوسم چون ازش پرسیده بودم. و خب تقریبا ده دقیقه تمام طول کشید تا همه انواع مختلف بوسیدن رو بهم یاد بده. لطفا ازم نپرسید یه دختر سیزده ساله چجوری اینارو میدونه که خودمم جوابی براش ندارم.

    -جانگ ووسوک، فن فیکشن دالیا

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Univērse
    • Thursday 12 August 21

    Fic twt

    چرا نمیتونید همون اول تو ژانر فیکتون بنویسید انگست و سد اند؟ من الان با تیکه های شکسته شده قلبم چه گهی بخورم؟

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۶ ]
    • Univērse
    • Thursday 12 August 21

    نقره ابریشمی

     

    من به عشق اعتقاد ندارم اما...

    قلب بک ریخت. بی اراده دستش رو گذاشت روی لبای چان. نباید اون جمله رو میگفت. اگه میگفت بک دیگه اخرین ذره باقی مونده از مقاومت تو وجودش رو از دست میداد. اگه این جمله رو میگفت بک گیج تر میشد. اگه این جمله رو میگفت بک عذاب وجدانش هم بیشتر میشد... اگه این جمله رو میگفت...

    چشای بک پر از اشک شده بودن و چان تصویر خودش رو توی قطره های شناور تو چشمای بک میدید. اروم نوک انگشتای بک رو بوسید و دستش رو اورد پایین.

    -توقعی ازت ندارم... تو لازم نیس چیزی بگی. من میگم تو فقط گوش بده

    بک سرش رو تندتند تکون داد.

    -میشه نگی؟ لازم نیس حتما...

    -چرا لازمه.

    چان با ملایمت حرفش رو قطع کرد. چند لحظه ای بین اشون رو سکوت گرفت. چان هنوز داشت با انگشتای بک بازی میکرد.

    -من به عشق اعتقاد ندارم بک... هیچوقت نداشتم... چه حسی داره وقتی یکی که حتی به عشق اعتقاد نداره حس میکنه عاشقته؟

  • ۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۰ ]
    • Univērse
    • Monday 5 April 21

    رویایی که مخفی نموند!

    دارم میرم عزیزای دلم، ولی اینبار برگشتنم طول میکشه. میرم، ولی تا وقتی که لبخندم درگیر یه بغض باشه برنمیگردم! روزی که برگشتم و همینجا ایستادم، اون روز روزیه که بی بهانه میخندم، قول میدم!

    دیالوگی که خوندین بخشی از فیک hidden dream بود. در واقع این فیک اونقدر شاهکار و قشنگ بود که دلم نمیاد فقط یه دیالوگش رو بنویسم، ولی بین همه جمله های زیباش این یکی بیشتر به دلم نشست.

    گذر روزهای کوکی اوایل فیک، لورن خوشحال که ناراحتیشو نشون نمیداد، بحث و دعوا های جیمین و تدی، یونجونی که نه حرف میزد و نه راه میرفت، نگرانی های گاه و بی گاه تهیونگ، لیلیانی که ازش متنفر میشی و دلت براش میسوزه، ادی که باید بین چند تا چیز انتخاب میکرد، دکتر یونگی که محرم اسرار معشوقش بود که خودش دلش پیش یکی دیگه بود، خاطرات واضح و مبهمی که کل فضای فیک رو گرفته و قطره های سفید امید و نور، توی سیاهی زندگی تک تک شخیصت ها چیزی بود که میشد راحت احساس کرد، بعضی وقتا، توی بعضی از صحنه ها به قدری داستانو درک میکردم که از سرم میگذشت"من اینارو برا کسی تعریف کردم؟"

    داستان در حدی جذاب و فوق العادست که بعضی وقتا دلم نمیومد بزارمش کنار. بعضی صفحه ها به قدری خنده دار بودن که تقریبا نفسم بند میومد و بعضی صفحه ها باعث میشدن بخوام تا خود صبح گریه کنم.

    من معمولا فیک یونمین یا هوپمین نمیخونم، ولی این داستان از اون استثنا هایی بود که هرچیزی شیپ کنید ارزش خوندن داره:)

    اگه بخوام بگم کدوم شخصیتو بیشتر دوست دارم یا شبیهشم، خب، خیلی دلم میخواد بگم کوکی ولی متاسفانه نمیتونم. شخصیت من بیشتر شبیه لورنه، کسی که همه خیلی خوشحال و سرحال میشناسنش و اونم نگرانی هاشو توی خودش نگه میداره و بروز نمیده. لورن یکی از سوییت ترین کاراکترای داستانه و مطمئنم همه عاشقش میشید.

    اگه خوندینش، نظرتونو بگید و اگه نه، بگید که لینکشو بهتون بدم^-^

  • ۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۰ ]
    • Univērse
    • Tuesday 10 November 20

    به طعم آیس آمریکانوی کالیفرنیا!

    -چرا میگی خونه؟ تو که خونت اینجا نیست!

    +آدم به جایی که عشقشو پیدا میکنه میگه خونه!

     

    خب من یه چند وقتیه که تحت تاثیر فیکشن هام قرار گرفتم(دلیلش اینه که بعد از از دست دادن همشون، فقط یک پنجمشونو دوباره به دست آوردم و دوباره خوندم)

    از اونجایی که نوشته های اخیرم ارزش خوندن نداره و قرار هم نیست کسی ازشون خبردار بشه و یه جورایی، ظلم در حق بشریت حساب میشه اصن، یه مدت با پست هایی به طعم آثار هنری فیکشن نویسی در خدمتتونم و براش به موضوع جدیدم درست کردم کلا.

    دیالوگ اول پست، بخشی از فیک هتل کالیفرنیا هست که چانبک و کایسو عه. حقیقتا اگه منو درست شناخته باشید میفهمین علاقه شدیدی به ژانر کمدی دارم و این فیکم یه همچین فضایی داره. چانیولی که سرآشپزه و بکهیون رئیس هتل. خوندنش برای من مثل قهوه بعد یه روز زمستونی و زیر برف بود، ارزش خوندن داره به نظرم:)

    دلم میخواد یه روز، با کسی که دوسش دارم برم فرانسه و برای هم آهنگ بخونیم و بر خلاف رمانتیک بازی های کلیشه ای فرانسوی، روی یه پل، در حالی که از خستگی نمیتونیم حرف بزنیم به هم اعتراف کنیم، دلم میخواد انقدر توی بار برقصیم که دیگه نای راه رفتن نداشته باشیم، دلم میخواد حتی بعدش پشیمون بشیم از کارمون، ولی حداقل همیشه از اون چند روز، به عنوان بهترین روزهای زندگیمون اسم ببریم، همونطوری که اولین اعتراف بکهیون به چنیوریش توی فرانسه بود:)

    خلاصه که، اگه خوندین، نظرتونو بگین. اگه نخوندین، بگید لینکشو بهتون بدم:) امیدوارم شما ام مثل من عاشق صحنه های مسخره کای و چانیول و محافظه کار بودن کیونگ و کارای بکهیونی بشین که توی یه هتل کالیفرنیا اتفاق میفته!

    پ.ن:دستمال کاغذیم کنارتون بزارید حتماT-T

    پ.ن۲: من برم بقیه ادبیاتمو بخونم هقق

  • ۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۰ ]
    • Univērse
    • Thursday 5 November 20
    ᴡᴇʙ ʙɪʀᴛʜᴅᴀʏ﹕ ₉₈/₀₇/₀₄
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    گمشده در جهان سرمه ای رنگ پنتاگون
    شیفته 12 رنگ افسانه ای ماه
    صاحب این وبلاگ به مقادیر زیادی کیپاپ، فن فیکشن، انیمه و کیدراما برای تنفس احتیاج دارد!
    گلبرگ های ساکورا و لوندر های آبی توی جنگلی که قلبش با عشق به آدما می تپه~
    ----
    میدونین چیه؟ من همونقدر کنترل انتخاب افکارم رو دارم که کنترل انتخاب اسمم رو داشتم.
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)