وقتی درحالی که بند کیفم رو روی شونم جا به جا میکردم و چوبدستیم رو اونقدر محکم گرفته بودم که ناخن هام کف دستم رو میخراشیدن و زخم میکردن مستقیم سمت سالن عمومی اسلیترین میرفتم فقط به این چهار تا سوال فکر میکردم. فقط خودمو انداختم توی بغل هیونا و گذاشتم با انگشتاش موهام رو به بازی بگیره و زیر گوشم بهم اطمینان بده من با ارزشم با اینکه هیچی از ماجرا نمیدونست.

یادمه اون سال به روش آوردم که قضیه رو میدونم با اینکه هیچوقت اقرار مستقیم نکردم. تمام مدت فقط سعی میکردم خودمو به ندونستن بزنم که قرار نیست مال هویی باشم. چرا؟ راستش خودمم اینو نمیدونم.
 
-سئو سوجین، فن فیکشن دالیا

 

+میدونم چیزی نفهمیدین...منتظر انتشارش باشین:>