قطعا من بزرگترین طرفدار مدرسه نیستم. اگه ازم بخوان یه پاور پوینت 55 اسلایدی در مورد انتقادهام به سیستم آموزشی آمادهی ارئه دارم. اما نمی تونم بگم از نزدیک شدن به روزهای پایانی تحصیلم با تمام وجود خوشحالم.
دبیرستان جهنمه. باور نکردنیه که همه ما 3 سال تموم نشدنی رو توی یه جعبهی سیمانی که با بوی اسپری بدن، روغن سرخ شده، پیاز داغ و گالن گالن چای و قهوه پرشده گذروندیم. کل این تایم لاین مسخره یه کابوسه،پُره از دراماهای مسخره، اتفاقات بی دلیل و اطلاعات بیاهمیت مثل عدد جرمی گوگرد، ساختار DNA و نمودار سرعت زمان که سه چهارمشون به محض خروج از مدرسه از ذهنمون شیفت دیلیت میشن.
پس فکر می کنم منطقی باشه اگه بگم برای خلاصی از این عذاب الهی روز شماری میکردم.
سال دهم اگه یه نگاه به جمع ما میانداختید، یه گروه بچهی از دنیا بیخبر پاک و معصوم میدیدید که با دیدن سال بالاییها سرشونو میندازن پایین و یه گوشه برای خودشون اوقات پر میکنن. حالا به جای اون فرشتههای بدون بال، یه مشت مردههای انساننما اینجان که از درد معده و سرگیجهی ناشی از کمخوابی شبیه از جنگ برگشتههان و واحد 5 رو تبدیل به قلمرو اختصاصی گونهی خودشون کردن. زندگیشون بین نمونه سوالهای زیست و جزوههای فیزیک در جریانه و به جز شعرهای روی در و دیوار دلخوشی دیگهای ندارن.
در هر حال با آگاهی از اینکه این جزو آخرین بارهاییه که بین جمع دوستام میشینم تا پشت سر عالم و آدم غیبت کنیم. در مورد خوانندههای مورد علاقهمون حرف بزنیم و تکالیف جلسه بعد رو بنویسیم ته دلم حس غریبی دارم به اطرافم نگاه میکنم و کسایی رو میبینم که امسال شناختم. کسایی که سه ساله تقریبا باهم زندگی میکنیم. چند نفری که 6 ساله به این عذاب دچاریم و اونایی که از بدو ورود به مدرسه کنار هم موندیم. من عاشق این جمع نیستم ولی به حضورشون توی زندگیم عادت کردم.
بعضیها میگن دبیرستان به دوستیهاش معروفه. باید بگم این یه کلمه غریبه است. پسرها رو نمیدونم ولی توی دبیرستان دخترونه چند گروه خاص وجود داره: قلدرهایی که به همه از بالا به پایین نگاه میکنن، اکیپ پرنسسهای مدرسه که توهم سلبریتی بودن زدن، دار و دسته خودشیرینهای کلاس، تعطیلهایی که انگار به زبون دیگه حرف می زنن، اون بندگان خدا که تمام مدت در حال غیبت پشت سر بقیهان و در نهایت ما. کسایی که اصولا آدم حساب نمیشن و ذهنشون برای لذت بردن از شوخیهای احمقانهی دبیرستانیها زیادی پیره.
هرکسی که توی هرکدوم از این اکیپها باشه عاشق و شیفته بقیهشون نیست. اصلا موضوع همینه. تنها بودن توی دبیرستان سخته. مهم نیست چقدر از همه بدت میآد. باید کسایی رو پیدا کنی که حداقل کمتر از بقیه حالت ازشون بهم میخوره و یه جوری این دوره رو بگذرونی چون درسته که به همه سخت می گذره اما داشتن حداقل یک دوست کمک میکنه کمتر حسش کنیم.
روزها و شب های ما طوری گذشت که انگار خودمون حکم اعدام خودمون رو امضاء کردیم و به این فکر میکنم که کردیم. وقتی به بچههای توی کلاس نگاه میکنم و فقط اون مشکلات جسمی و روانیای که ازشون میدونم رو شمردم فرضیهام ثابت می شه. بالای 15 تا حملهی عصبی داشتیم چندتایی افت فشار، یه لشکر معده درد، میگرن، آسم و تنگی نفس، سیاتیک گرفته و مچ پای پیچ خورده و حتی آپاندیس! درسته رشتهمون تجربیه ولی اینجور ماجراها به حدی عادی شده که از سردرد گرفته تا پارگی رگهای کرونر و جهش ژنتیکی به هرحال توی کیف به نفر یه دارویی پیدا میشه.
حالا که نه ولی به آخرین روز و جشن فارغالتحصیلی فکر میکنم که راه مدرسه رو با اهنگ و صدای خنده میگذرونیم انگار که تمام استرسها و گریهها و تکالیف نصفهمون رو بین آجرهای مدرسه جا میذاریم.
انگار میگیم هی دیدی تموم شد؟ دیدی تونستیم تمومش کنیم؟ وقتی بهش فکر میکردم با خودم گفتم انگار تمام مدت منتظر همین لحظه بودم. مثل شور و شوق توی نویسندگی انگار برای همین جنگیدیم برای لذت رسیدن به پایان.
این 3 سال لعنتی بهترین دوران زندگی من نبود. اما ذهن انسان ترجیح میده خاطرات مثبت رو به یاد بیاره، من اونقدری با دوستام خندیدم و نفس راحت کشیدم از لو نرفتن خرابکاریهامون که اون اعصاب خردیا و اشکامونو جبران کنه.
حالا وقتی به عقب نگاه میکنم، مافیا بازی کردن پنجشنبهها زنگ ورزش رو میبینم. لذت شناختن دونه دونه بچههایی که از کلاس آنلاینها، حضوری مدرسه میاومدن. اردو مطالعاتیهایی که پیچوندیم و رفتیم پشت بوم مدرسه. روزی که دوربینها خاموش بودن و ما گوشه گوشهی مدرسه عکس گرفتیم و زحمتهامون برای سلام کاپ و اسوهی حسنه رو به یاد میآرم. زنگای زیست پارسال که همه خواب بودن و دعواهای کلاس تاریخ، اسلایمی که توی آزمایشگاه درست کردیم. اولین داستان بلندم که مهر پایان روش خورد، شعارهایی که روی دیوارها نوشتیم و حتی تا سقف هم رسیدن. صدای پیانو و ویولن که توی راهروها میپیچید و اردویی که رفتیم دماوند و با آهنگای انگلیسی مورد علاقهی هممون وسط اتوبوس خوندیم و رقصیدیم توی ذهنم میآد. اولین پرسش سه شنبهها و جلسهی اول زیست و کلاس تاریک واحد یک نشانهی آخر تابستون، ذوقمون برای شعر نوشتن و چسبوندن روی دیوار، بکگراندهایی که تقریبا هر روز عوض میشدن، نون و پنیر خوردن در طول اردوها، روز پدری که از مدرسه بوی نرگس بلند شده بود، شرط بندی سر درسهای دینی و بستنیای که وسط سرما حسابی بهمون چسبید، مشهد پرماجرا و آخرین بارهایی که موندگارش کردیم از جلوی چشام رد میشن.
میگن هیچ وقت نمی فهمیم کی کاری رو برای آخرین بار در زندگیمون انجام میدیم کی آخرین بار به پدر و مادرمون میگیم دوستشون داریم کی آخرین بار کتاب مورد علاقهمون رو میخونیم کی آخرین بار زیر بارون قدم میزنیم، اما بعضی از این آخرین بارها رو میشناسیم .
حالا که می دونیم آخرین باره، آخرین روز مدرسه است، نمیتونیم دل بکنیم میخوایم احساساتش رو نفس بکشیم و جاودانه کنیم، میخوایم قدم آخر رو حسابی طول بدیم تا تهشو نبینیم .
اما بالاخره وقتشه که جادهی دانش آموز بودنمون رو ترک کنیم.
و بقیش؟
بقیش رو خودمون باید پیدا کنیم.