۱۰۶ مطلب با موضوع «#نوشته های من» ثبت شده است

روح عروسک‌های خرسی

نشسته‌م پشت میزم و سعی می‌کنم به اینکه از نظرم خالی شده توجه نکنم.

از وقتی حدودا 5-6 سالم بود، با بابام می‌رفتم نمایشگاه و کنگره‌های مخصوص کارش. به خاطر این بود که مامان یا دانشگاه بود یا بیمارستان یا می‌خواست درس بخونه یا از شیفت طولانی‌ش خسته بود و تحمل حضور یه بار اضافه رو نداشت، برای همین یا باید می‌رفتم خونه‌ی خاله یا همراه بابا هرجایی که اون روز کار داشت همراهی‌ش می‌کردم. اون موقع سعی می‌کردم به اینکه "مامانی" نمی‌خواد من توی خونه باشم توجه نکنم و از جای جدید لذت ببرم.

همه‌ی آدمایی که توی اون نمایشگاه‌ها می‌دیدم دوستم داشتن. قبل از اینکه صحبت‌های کاری‌شون رو شروع کنن باهام حرف می‌زدن. حوصله‌م اونجا سر می‌رفت، اما معمولا یه چیز سرگرم کننده پیدا می‌کردم که تا آخر روز بهش بچسبم.

موضوع مهم اینه که، یکی از همکارهای بابام، برای تبلیغات شرکت‌شون از عروسک استفاده می‌کرد. عروسک‌های خرسی طوسی که هرکدوم یه لباس خاص و یه شکل متفاوت داشتن. هرسال که برای این کنگره‌ی خاص می‌رفتم، یه خرس می‌گرفتم. توی ذهنم، اون خرس‌ها یه تجسم واقعی از رابطه‌م با بابام بود. که این از سر ناچاری بیرون رفتن‌ها رو توی ذهنم زیبا کنه. که با خودم بگم "دیدی؟ دیدی می‌تونید باهم زمان بگذرونید؟" 

اما زمان گذشت، من بزرگتر شدم و دیگه تنها گذاشتنم توی خونه خطرناک نبود، دیگه با بی وقفه صحبت کردنم تمرکز مامانم رو نمی‌گرفتم، ساکت تر شدم و بیشتر توی کتاب‌هام و اینترنت فرو رفتم و والدینم خوشحال از اینکه "دخترشون" بزرگ و بالغ شده نیازی به این اجبارا بیرون کردنم از خونه ندیدن. اما اون شیش تا خرس عروسکی روی میزم موند. درست چسبیده به دیوار، چیدمشون و بدون توجه به اینکه خیلی بزرگتر از سنی هستم که باید عروسک خرسی داشته باشم، لجوجانه نگهشون داشتم.

عروسک‌ها روح داشتن. هرکدومشون یه بخش از کودکی تنهای من بودن و جوری که خودم رو قانع می‌کردم زمانی وجود داشت که همه چیز بهتر بود.

از 13 سالگی تا همین دو ساعت پیش، هنوز اون شیش تا عروسک روی میزم بودن. به خاطر اینکه همه چیز زیادی بهم ریخته بود، کل میز رو خالی کردم تا تمیزش کنم و دوباره مرتب بچینمش. اما وقتی برگشتم سمت عروسک‌هایی که حالا روی تختم بودن، با خودم فکر کردم ارزشش رو داره یا نه. باید دوباره می‌چیدمشون جلوی چشمم که به یادم بیاره دوست داشته باشم؟

دیشب با سیریوس درمورد همین حرف زدیم. که شاید تو هم کاملا مقصر نبودی اما من بازهم نمی‌تونم ببخشمت. نمی‌تونم بابت کاری که باهام کردی ببخشمت، اما تو هم مشکلات خودت رو داری و کاش می‌خواستی درستش کنیم. کاش من رو سپر اتفاقایی که برای خودت افتاده نمی‌کردی.

پرتشون کردم توی کمد. هر شیش‌تا رو. دفترهای نوشته‌م و کتابی که مشغول خوندنشم رو چیدم کنار دیوار. بدون شلوغی عروسک‌ها تازه می‌بینم چقدر روی دیوارم جا برای چسبوندن شعر و عکس دارم و چقدر دستم پشت میزم باز تره. انگار وقتی چنگ زده بودم به رشته‌هایی که بهم بگن مورد قبول واقع می‌شم یا نه، شرایط رو برای خودم سخت تر کرده بودم.

 

+یک هفته مونده تا 18 سالگی :]

++حالتون چطوره؟

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Lynn -
    • Friday 13 December 24

    it's fearless

    تابستون به همون سرعت که اومده بود، می‌گذره و رد می‌شه.

    برام جالبه که زندگی کردن بدون برنامه چقدر راحته. طول می‌کشه تا باهاش کنار بیام ولی کم کم بهش عادت می‌کنم. وارد بلاک رایتری می‌شم و ازش می‌یام بیرون. تا جایی که می‌تونم می‌نویسم و می‌خونم. آرایش کردن رو بهتر یاد می‌گیرم و ویدیوهای کاسپلی از marauders era می‌سازم.

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۹ ]
    • Lynn -
    • Saturday 19 October 24

    برای خورشید، از سمت ستاره‌هایی که توی تاریکی دست و پا می‌زنن.

    یادمه قبلا می‌گفتی از سکوت طولانی مدت خوشت نمی‌یاد. هیچ‌وقت بهش شک نکردم، معمولا بیشتر از یکی دو دقیقه کنارم ساکت نبودی. برای همین، نتونستم اینجا کنار خودم تصورت کنم. جایی که جز صدای برخورد آب موج‌های خسته به دیواره‌های غار، صدای دیگه‌ای نمی‌شنوم.
    سکوت جالب نیست، یک سالی می‌شه که این رو فهمیده‌م. بهم فرصت فکر کردن می‌ده. فکر کردن و یادآوری خاطره‌هایی که ترجیح می‌دم هرگز به یاد نیارم. برای همین، رو می‌آوردم به روش‌های دیگه‌ای برای تخلیه‌ی افکارم. جمله‌های خونی که با درد و اشک حک می‌شدن روی تن کاغذ. افکاری که گاهی یکی دو کلمه بودن و گاهی انگار تموم نمی‌شدن.
    خورشید من...حتی نیاز نیست توی نامه‌ای که قرار نیست یه دستت برسه حالت رو بپرسم چون جوابش رو می‌دونم. می‌دونم خوبی. می‌دونم خوشحالی.
    کاش همیشه همینقدر خوشحال باشی. کاش هیچ‌وقت خبری از من به دستت نرسه که زندگی‌ت رو خراب کنه.
    اما، اگه تو برای من مقدر نشده بودی، چه نیازی داشت عاشقت بشم؟
    یاد روزهای اول افتادم و طوری که مخفی کاری می‌کردم. حواست به ساعت باشه، به دوستات بگو می‌ری هوا بخوری، به خودت بگو هروقت بخوای می‌تونی تمومش کنی، بالای برج، زیر سقف ستاره‌ها، و من اونجام. هر بوسه و هر لمس یواشکی و تمام لحظه‌های کوچیکی که داشتیم و تمام اولین‌بارهایی که به لطف تو تجربه کردم. اولین بوسه، اولین عشق، اولین ترس، اولین غم، اولین غم، اولین غم.
    اولین ترک شدن. اولین تنهایی. آخرین تنهایی.
    گاهی به سرم می‌زد سراغت رو از بقیه بگیرم اما دلم نمی‌خواست سوال به وجود بیارم و زخم‌های قدیمی خودم رو تازه کنم. اما خورشید من، همونقدر که من مجازات شدم و عذاب کشیدم تو هم درد کشیدی؟
    آخرین باری که بهم گفتی بیبی رو یادمه، و لحنت موقع تکرار جمله‌ی "چطور تونستی این‌کار رو باهام بکنی".
    شاید اون‌ها لحظه‌هایی بودن که فقط برای خودمون بود، اما حالا که بهشون فکر می‌کنم همشون می‌شکنن و می‌میرن و می‌میرن و می‌میرن، میلیون‌ها بار کوچیک.
    تو رنگ‌هایی رو بهم نشون دادی که می‌دونستی با هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونم ببینم، تو با زبان مخفی‌ای باهام صحبت کردی که می‌دونستی با هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونم صحبت کنم، و همین حالا هم خیلی خیلی خوب می‌دونی تک تک اون خاطره‌ها، من رو می‌کشه و می‌کشه و می‌کشه...
    اما چیزی که بالای برج و زیر سقف آسمون شروع بشه، توی یه غار تاریک، زیرِ زمین به پایان می‌رسه.
    دوستت دارم و داشتم. تا لحظه‌ی آخر. درست تا قبل از اینکه بمیرم.
    امیدوارم برای یک ارزش مرده باشم. امیدوارم این تصمیمم برخلاف بقیه‌شون یه تصمیم درست بوده باشه. تصمیمی که به تو..و پسرت کمک کنه.
    و اسم تو کلمه‌ایه که می‌خوام برای آخرین بار به زبون بیارم. قبل از اینکه ریه‌هام پر از آب بشن و قلبم هرگز دوباره نتپه. فکر می‌کنم این آخرین اولین باریه که به لطفت خواهم داشت، جیمز.
    با عشق؛ تا لحظه‌ی آخر.

    .R

     

    +با عرض پوزش از همه کسایی که توی دیلی‌م جوینن، این متن رو من چند روز پیش اونجا آپلود کردم. اگه دوباره می‌خونینش عذر می‌خوام. D:

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Lynn -
    • Saturday 10 August 24

    alone but not lonely

    می‌رم خط بعد. خودمو می‌ذارم جای یوهان و می‌نویسم. همونقدر که می‌خوام بلاتکلیف و مضطرب به نظر می‌رسه؟ احتمالا. هندزفری رو توی گوشم فشار می‌دم. پلی لیستم رو باز می‌کنم و دنبال Who's afraid of little old me می‌گردم.

    به یوهان می‌گم حالش بهتر می‌شه. جواب می‌ده نگرانه. منم نگرانم، ولی حداقل می‌دونم چجوری قراره یوهان رو از وضعی که توشه در بیارم.

    کاش درمورد خودمم اینو می‌دونستم.

    کتابم رو ورق می‌زنم. یوهان توی گوشم زمزمه می‌کنه قتل رو دوست داشته. پوزخندی روی لبام شکل می‌گیره. کتاب رو می‌بندم و یه مکالمه‌ی پرشور رو باهاش شروع می‌کنم. درمورد حسش وقتی انتقام قتل ماریا رو گرفت می‌پرسم. می‌گه قدرت رو توی بندبند وجودش حس کرده. آهی می‌کشم و خیره می‌شم به خطوط چاپ شده‌ی کتاب. یوهان بخشی از منه، اما من هیچوقت مثل اون انتقام نمی‌گیرم.

    انتقام‌های من برنامه ریزی بیشتری نیاز دارن.

    آهنگ بعد، بعدی، بعدی، انقدر گوش می‌دم که توی رویاهامم صدای تیلور سوییفت، دانا پائولا و جرارد وی رو می‌شنوم. از چوبه‌ی دار می‌پرم و سقوط می‌کنم پایین و صدای کسایی می‌شم که قبل از من شکنجه شدن. بهم می‌گن اینکارو برای آزار دادنم نکردن، ولی چی می‌شه اگه انجامش داده باشن؟ خفه شو و بهم گوش بده، چون باید گوش بدی.

    پرونده‌ی جنایی می‌بینم، به طنر Cody ko می‌خندم و به برنامه ریزی سارا حسودی می‌کنم. درگیر شباهت محفل ققنوس به زندگی خودم می‌شم، آرزو می‌کنم توی زندگی بعدیم ساکن Middle earth باشم و با وسوسه عجیبم به مواد مقابله می‌کنم.

    درمورد مدل بور سرچ می‌کنم و تاریخ فیزیک جدید رو می‌خونم. می‌رسم به کلیسای قرون وسطی، بازهم با جادوی ویکی‌پدیا. چک نویس‌هام رو برای یه جای خالی که توش فرمول انرژی نوسانگر رو بنویسم می‌گردم. گوشه‌ی جزوه‌م لوگوی سونتین رو می‌کشم.

    حرف می‌زنم، بیشتر با یوهان، اما اگه کسی خطابم کنه جواب می‌دم. کوتاه و مختصر. خیلی زود همه می‌فهمن نمی‌خوام هم صحبتشون بشم. این‌کار رو به راحتی با یه قلب شکسته انجام می‌دم.

    تنها نیستم، نه تا وقتی آهنگ‌های محشر و داستان‌های در انتظار نوشتن و کتابی برای خوندن دارم. اما بازهم، صحبت کردن فقط با یوهان کمی آزار دهنده می‌شه.

    برام اهمیتی نداره. فقط 4 هفته مونده و اگه من خالق یوهانم، یعنی از پسش بر می‌یام.

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۷ ]
    • Lynn -
    • Sunday 16 June 24

    کاساندرا

    روزشماری ها وقتی تموم شدن که دیدیم از یک ماه کمتره. طولی نکشید که خودمو وسط یکی از کلاس‌های دانشکده علوم انسانی دانشگاه تهران شمال درحالی دیدم که دارم به هوشی فکر می‌کنم تا آروم شم، و همون لحظه یکی می‌یاد تو و می‌گه:«ببخشید صندلیا شماره داره یا هرجا بخوایم می‌تونیم بشینیم؟»

    وقتی که با بچه‌ها دور هم می‌شینیم و نون‌پنیری که مدرسه به عنوان "عصرونه" بهمون می‌ده رو می‌خوریم به این فکر می‌کنم که چقدر از این لحظه متنفرم و چقدر ازش لذت می‌برم. از حس تموم شدن درد توی وجودم. از دونستن اینکه چیزی به پایان راهم نمونده.

    پایان راهی که خودش آغاز یه مسیر خیلی طولانی تر و ناشناخته تره.

    آلبوم تیلور و سونتین رو توی مدرسه گوش دادیم، موزیک ویدیو رو توی دستشویی دیدیم (تقریبا داریم تو دستشویی زندگی می‌کنیم حرفامونم می‌بریم اونجا وسط بوی عن😭)، زنگای تفریح کنار کتری درحالی که منتظریم آب جوش بیاد غیبت کردیم، درمورد شکست‌هامون، کراش‌هامون، آرزوهامون و رویاهایی که می‌دونیم قرار نیست واقعی بشن باهم حرف زدیم و یه جورایی حس می‌کنم هممون یه خونواده‌ایم، نه‌، یه ارتش از بازمانده‌های کشوری که شکست خورده و حالا توی اردوگاه کار اجباری داریم جون می‌کنیم تا سال‌های اسارتمون به پایان برسه.

    ۵۸ روز مونده و کمتر از یک ماه به نهایی باقیه، و فقط امیدوارم یه نور واقعی ته این تونل تاریک منتظرم باشه.

     

    +دلم تنگ شده براتون:(((

    ++به گودی میگم میشه یکی از اینا بهم بدین؟ میگه حتما هوشی خوشگلD: کل مدرسه میدونن سیمپشم آبرو نذاشته برام. مردک زشت.

    +++سایه‌های میان ما داستان و شخصیت پردازی و فضاسازی بی نظیری داشت و پایان افتضاحش همه چیو درموردش عوض می‌کنه. ew..brother ewwwwww

  • ۴
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۷ ]
    • Lynn -
    • Tuesday 30 April 24

    شفق قطبی، نیلگون و کاغذ پوستی جوهری.

    بهت نگاه می‌کنم. نگاهم می‌کنی. سرتو می‌ندازی پایین ولی من هنوز نگاهت می‌کنم. سرمو می‌چرخونم روی دفترم و می‌نویسم. از خون خودم، با خون خودم روی سفیدی‌های ذهنم.

    هوای خنک دم غروب بین موهام می‌پیچه و صورتم رو نوازش می‌کنه. سرمو بالا می‌یارم و تورو می‌بینم. نگاهمو نمی‌چرخونم. از کنارت رد می‌شم. بوی عطرت تا چند دقیقه آینده هنوز توی سرمه.

    می‌نویسم، می‌نویسم، می‌نویسم، انقدر که انگشتام درد بگیره و نتونم ادامه بدم.

    متنفرم. ازت متنفرم. از هرکاری که باهام کردی متنفرم. می‌دونم ازم متنفری. می‌دونم نمی‌خوای صدامو بشنوی. می‌دونم بودنم برات عذابه. همشو می‌دونم و می‌دونم تو ام همشو می‌دونی. فقط بین خودمون، دوستی‌مون به تو ام آسیب زد؟ چون اون لحظه‌ی کمیاب و باد لای موهام و خاطره‌هاشو یادمه. خنده‌هارو یادمه، طوری که نفسم دیگه بالا نمی‌یومد. گریه‌هارو یادمه. وقتی بغض امونم نمی‌داد حرف بزنم و روزایی که تصمیم نگرفته بودی کنارم نباشی رو یادمه.

    صفحه‌ی آخر رو مچاله می‌کنم. کاغذ بند انگشتامو خراش می‌ده. اشکام می‌چکه روی کاغذی که تنها جرمش شنیدن درد های من بود. مدادم رو بر می‌دارم و می‌نویسم "با وجود تمام تظاهر ها، من فقط یه پایان خوش می‌خواستم."

    همه هستن. همه هستن. ولی هیچکدومشون تو نیستی.

    هیچکدومشون درخشش نورماه روی نیلی بی‌کران دریا نیستن. هیچکدومشون جادوی شفق قطبی نیمه‌شب نیستن. هیچکدومشون THE END ته صفحه و گریه‌های از روی ذوق برای تموم کردن یه داستان جدید نیستن.

    ما غریبه‌هایی هستیم که چند زندگی خاطره بینمونه، و هیچ چیز جز زمان زخم‌هامون رو التیام نمی‌ده. زخم هایی که شاید به عدم بپیوندن، ولی خودمون همیشه می‌دونیم کجا تشکیل شدن.

    اگه این بهشت آبی منه، دلم می‌خواد نیلی و آرورا به آغوش نویسنده برگردن.

    اما زندگی هیچوقت طبق خواسته‌ی من پیش نرفته.

    و شاید، دنیای واقعی خیلی سنگدل تر از هپی اندینگ‌های آبی و سفید من باشه.

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵۸ ]
    • Lynn -
    • Friday 19 April 24

    n لبخند 1402

    امسال چطور بود؟ تنها جوابم غیرقابل پیشبینی ئه.

    هرچند که این روزهام به قدری یکنواخته که حتی دلم برای دراما داشتن تنگ شده ولی بازهم درکل از اون سالها بود که حتی نمیدونستم چی پیش رومه. و خب؛ من زنده ام و همین کافیه!

    بریم مثل رسم هرسال لبخندهارو بخونیم 3>

     

    ۱.چت کردن شب عید با دوستای مجازی!

    ۲.تولد ریحانه که کل روز باهاش حرف زدیم-بعد مدتها-

    ۳.غیبت.

    ۴.روز بعد نشانه ی ۳ شهریور که رفتم توچال:(

    ۵.سوم مهر

    ۶.کتاب خوندن بعد ۴ ماه!

    ۷.گوش دادن 1989tv زیر بارون:)

    ۸.کلاس های خوش سیما.

    ۹.شهربازی و گشتن تو پاساژ با دوستام بعد نشانه:)

    ۱۰.پیدا کردن چندتا خواننده اسپانیایی خیلی خفن

    ۱۱.تموم کردن جذاب ترین نوشته م تا به امروز

    ۱۲.غیبت با ستایش پشت سر دار و دسته ی جوانان رهبری

    ۱۳.سونتین ساله شدن

    ۱۴.شب سالگرد که فهمیدم با خوندن نامه هام بغضم نمیگیره و یکم شاید یه جورایی مووان کردم

    ۱۵.غر زدن پیوی سلین

    ۱۶.چت طولانی با نادری فمیلی و اترنالز بعد از مدتهای بسیار طولانی

    ۱۷.سفر با دوستان با وجود تمام مشکلاتش

    ۱۸.قطع ارتباط با آدمای سمی(جوانان رهبری)

    ۱۹.کسخنده با دوستام و rover خوندن ته کلاس

    ۲۰.پیتزا خوردن تو مدرسه!!

    ۲۱.پرونده های جنایی گوش دادن سر ریاضی و ادبیات

    ۲۲.بعد نشانه با کل کلاس و خوش سیما interstellar دیدن (اینیکی مخصوص توئه میکا جونم)

     

    +هی حالتون چطوره؟ دلم تنگ شده بود براتون:)

    ++هرکی این پستو میبینه بره چالشو.

    +++سه بار سکته کردم تا موفق شدم عکس پستو انتخاب کنم بس که این مرد زیباست.

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Lynn -
    • Friday 8 March 24

    Last day of school

    قطعا من بزرگترین طرفدار مدرسه نیستم. اگه ازم بخوان یه پاور پوینت 55 اسلایدی در مورد انتقادهام به سیستم آموزشی آماده‌ی ارئه دارم. اما نمی تونم بگم از نزدیک شدن به روزهای پایانی تحصیلم با تمام وجود خوشحالم.

    دبیرستان جهنمه. باور نکردنیه که همه ما 3 سال تموم نشدنی رو توی یه جعبه‌ی سیمانی که با بوی اسپری بدن، روغن سرخ شده، پیاز داغ و گالن گالن چای و قهوه پرشده گذروندیم. کل این تایم لاین مسخره یه کابوسه،‌پُره از دراماهای مسخره، اتفاقات بی دلیل و اطلاعات بی‌اهمیت مثل عدد جرمی گوگرد، ساختار DNA و نمودار سرعت زمان که سه چهارم‌شون به محض خروج از مدرسه از ذهن‌مون شیفت دیلیت میشن.

    پس فکر می کنم منطقی باشه اگه بگم برای خلاصی از این عذاب الهی روز شماری می‌کردم.

    سال دهم اگه یه نگاه به جمع ما می‌انداختید، یه گروه بچه‌ی از دنیا بی‌خبر پاک و معصوم می‌دیدید که با دیدن سال بالایی‌ها سرشونو می‌ندازن پایین و یه گوشه برای خودشون اوقات پر می‌کنن. حالا به جای اون فرشته‌های بدون بال، یه مشت مرده‌های انسان‌نما اینجان که از درد معده و سرگیجه‌ی ناشی از کم‌خوابی شبیه از جنگ برگشته‌هان و واحد 5 رو تبدیل به قلمرو اختصاصی گونه‌ی خودشون کردن. زندگی‌شون بین نمونه سوال‌های زیست و جزوه‌های فیزیک در جریانه و به جز شعرهای روی در و دیوار دلخوشی دیگه‌ای ندارن.

    در هر حال با آگاهی از اینکه این جزو آخرین بارهایی‌ه که بین جمع دوستام می‌شینم تا پشت سر عالم و آدم غیبت کنیم. در مورد خواننده‌های مورد علاقه‌مون حرف بزنیم و تکالیف جلسه بعد رو بنویسیم ته دلم حس غریبی دارم به اطرافم نگاه می‌کنم و کسایی رو می‌بینم که امسال شناختم. کسایی که سه ساله تقریبا باهم زندگی می‌کنیم. چند نفری که 6 ساله به این عذاب دچاریم و اونایی که از بدو ورود به مدرسه کنار هم موندیم. من عاشق این جمع نیستم ولی به حضورشون توی زندگیم عادت کردم.

    بعضی‌ها می‌گن دبیرستان به دوستی‌هاش معروفه. باید بگم این یه کلمه غریبه‌ است. پسرها رو نمی‌دونم ولی توی دبیرستان دخترونه چند گروه خاص وجود داره: قلدرهایی که به همه از بالا به پایین نگاه می‌کنن، اکیپ پرنسس‌های مدرسه که توهم سلبریتی بودن زدن، دار و دسته خودشیرین‌های کلاس، تعطیل‌هایی که انگار به زبون دیگه حرف می زنن، اون بندگان خدا که تمام مدت در حال غیبت پشت سر بقیه‌ان و در نهایت ما. کسایی که اصولا آدم حساب نمی‌شن و ذهن‌شون برای لذت بردن از شوخی‌های احمقانه‌ی دبیرستانی‌ها زیادی پیره.

    هرکسی که توی هرکدوم از این اکیپ‌ها باشه عاشق و شیفته بقیه‌شون نیست. اصلا موضوع همینه. تنها بودن توی دبیرستان سخته. مهم نیست چقدر از همه بدت می‌آد. باید کسایی رو پیدا کنی که حداقل کمتر از بقیه حالت ازشون بهم می‌خوره و یه جوری این دوره رو بگذرونی چون درسته که به همه سخت می گذره اما داشتن حداقل یک دوست کمک می‌کنه کمتر حسش کنیم.

    روزها و شب های ما طوری گذشت که انگار خودمون حکم اعدام خودمون رو امضاء کردیم و به این فکر می‌کنم که کردیم. وقتی به بچه‌های توی کلاس نگاه می‌کنم و فقط اون مشکلات جسمی و روانی‌ای که ازشون می‌دونم رو شمردم فرضیه‌ام ثابت می شه. بالای 15 تا حمله‌ی عصبی داشتیم چندتایی افت فشار، یه لشکر معده درد، میگرن، آسم و تنگی نفس، سیاتیک گرفته و مچ پای پیچ خورده و حتی آپاندیس! درسته رشته‌مون تجربیه ولی اینجور ماجراها به حدی عادی شده که از سردرد گرفته تا پارگی رگ‌های کرونر و جهش ژنتیکی به هرحال توی کیف به نفر یه دارویی پیدا می‌شه.

    حالا که نه ولی به آخرین روز و جشن فارغ‌التحصیلی فکر می‌کنم که راه مدرسه رو با اهنگ و صدای خنده می‌گذرونیم انگار که تمام استرس‌ها و گریه‌ها و تکالیف نصفه‌مون رو بین آجرهای مدرسه جا می‌ذاریم.

    انگار می‌گیم هی دیدی تموم شد؟ دیدی تونستیم تمومش کنیم؟ وقتی بهش فکر می‌کردم با خودم گفتم انگار تمام مدت منتظر همین لحظه بودم. مثل شور و شوق توی نویسندگی انگار برای همین جنگیدیم برای لذت رسیدن به پایان.

    این 3 سال لعنتی بهترین دوران زندگی من نبود. اما ذهن انسان ترجیح می‌ده خاطرات مثبت رو به یاد بیاره، من اونقدری با دوستام خندیدم و نفس راحت کشیدم از لو نرفتن خرابکاری‌هامون که اون اعصاب خردیا و اشکامونو جبران کنه.

    حالا وقتی به عقب نگاه می‌کنم، مافیا بازی کردن پنجشنبه‌ها زنگ ورزش رو می‌بینم. لذت شناختن دونه دونه بچه‌هایی که از کلاس آنلاین‌ها، حضوری مدرسه می‌اومدن. اردو مطالعاتی‌هایی که پیچوندیم و رفتیم پشت بوم مدرسه. روزی که دوربین‌ها خاموش بودن و ما گوشه گوشه‌ی مدرسه عکس گرفتیم و زحمت‌هامون برای سلام کاپ و اسوه‌ی حسنه رو به یاد می‌آرم. زنگای زیست پارسال که همه خواب بودن و دعواهای کلاس تاریخ، اسلایمی که توی آزمایشگاه درست کردیم. اولین داستان بلندم که مهر پایان روش خورد، شعارهایی که روی دیوارها نوشتیم و حتی تا سقف هم رسیدن. صدای پیانو و ویولن که توی راهرو‌ها می‌پیچید و اردویی که رفتیم دماوند و با آهنگای انگلیسی مورد علاقه‌ی هممون وسط اتوبوس خوندیم و رقصیدیم توی ذهنم می‌آد. اولین پرسش سه شنبه‌ها و جلسه‌ی اول زیست و کلاس تاریک واحد یک نشانه‌ی آخر تابستون، ذوقمون برای شعر نوشتن و چسبوندن روی دیوار، بک‌گراندهایی که تقریبا هر روز عوض می‌شدن، نون و پنیر خوردن در طول اردوها، روز پدری که از مدرسه بوی نرگس بلند شده بود، شرط بندی سر درس‌های دینی و بستنی‌ای که وسط سرما حسابی بهمون چسبید، مشهد پرماجرا و آخرین بارهایی که موندگارش کردیم از جلوی چشام رد می‌شن.

    میگن هیچ وقت نمی فهمیم کی کاری رو برای آخرین بار در زندگی‌مون انجام می‌دیم کی آخرین بار به پدر و مادرمون می‌گیم دوستشون داریم کی آخرین بار کتاب مورد علاقه‌مون رو می‌خونیم کی آخرین بار زیر بارون قدم می‌زنیم، اما بعضی از این آخرین بارها رو می‌شناسیم .

    حالا که می دونیم آخرین باره، آخرین روز مدرسه است، نمی‌تونیم دل بکنیم می‌خوایم احساساتش رو نفس بکشیم و جاودانه کنیم، می‌خوایم قدم آخر رو حسابی طول بدیم تا ته‌شو نبینیم .

    اما بالاخره وقتشه که جاده‌ی دانش آموز بودن‌مون رو ترک کنیم.

    و بقیش؟

    بقیش رو خودمون باید پیدا کنیم.

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Lynn -
    • Monday 4 March 24

    Don’t read the last page

    وقتی چشم می‌ندازم به هرچیزی که پشت سر گذاشتم تا مسیری که الان توشم رو پیدا کنم حس عجیبی بهم دست می‌ده. الان، فقط سال کنکورم رو به پایان نیست. سه هفته تا آخرین روز درسی من به عنوان یک دانش آموز باقیه و این دوازده سال مثل جرقه‌ی آتش از جلوی چشمام محو می‌شه.

    از اردوی پر ماجرای مشهد که برگشتیم تهران، در اوج سردرگمی بلاخره به یک باور بزرگ رسیدم، چیزی رو قبول کردم که مدت‌ها بود انکارش می‌کردم و مهر پایان رو زدم به دفتر یک دوستی چندساله که چیزی جز تیکه‌های شکسته و بریدگی های سرانگشت برام نذاشته بود. دیروز وقتی با خانوم عین صحبت می‌کردم گفتم خیلی خوشحال ترم که از این دراماها فاصله گرفتم، لبخند زد و گفت «آره، منم برات خوشحالم.»

    یک پایان دیگه‌هم توی این چندماه داشتم و اون هم داستانی بود که نوشتنش سه ماهی طول کشید. هفت نفر از بچه‌ها تا الان خوندنش و همشون از پلات توییستش تعریف کردن و من رو خوشحال و شگفت زده.

    وضع درسیم اما درست مثل نمودارهای حرکت هماهنگ ساده سینوسیه و الان از بین درصدهای پنجاه و شصت فیزیک و ریاضی براتون می‌نویسم، درحالی که همین نشانه‌ی قبل، جمع درصدهام توی این دو درس چهل نمی‌شد. شیمی افتضاحه و زیست گیاهی مسخره‌ست. اما خب، باید تمومش کنم.

    در این مدت چهارتا کتاب خوندم که برای شخص من یک آمار ناامید کننده محسوب می‌شه. دیزی جونز و گروه شش(غیرقابل انتظار، باور نکردنی)، قطار سریع اللسیر شینکانسن(بد نبود، روند خیلی سریع)، بازی‌های میراث(همین الان بخریدش) و خردم کن-Shatter me-(بی نهایت دوست داشتنی).

    کارنامه‌هارو دادن و دبیر شیمی، با ۹ و هفتاد و پنج منو انداخت و فکر می‌کردم دلیل تراز ۴۰۰۰ تشریحی‌هم همین باشه، اما بعد فهمیدم فیزیک ۱۸ و هفتاد و پنجم توی کارسنج ۱۵ و زیست ۱۷ ام ۱۶ رد شده. اعتراض زدم، و تا جای ممکن که می‌تونستن به کیرشون بگیرن موفق به انجام این‌کار شدن. 💙✨ بعد بازهم بگید چرا وقتی ورودی‌های جدید مدرسه درمورد این جهنم ازم می‌پرسن تنها جوابم یک جمله‌ست: فرار کن.

    چیز بیشتری برای ارائه ندارم به جز اینکه دلم براتون خیلی تنگ شده. اگه برای شماهم همینطوره، شعر زمستان اخوان ثالث که تازگی عاشقش شدم رو بخونید و به یاد هوشی باشید و بدونید منم بهتون فکر می‌کنم~

  • ۱۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۶ ]
    • Lynn -
    • Thursday 8 February 24

    Seventeen.

    خب، تولد ۱۷ سالگی هم بلاخره رسید:)
    پرحرفیو میذارم برای بعدا. الان، فقط میخوام بگم چقدر خوشحالم که اینجا و توی این موقعیت ایستادم، و حداقل یه دلیل دارم برای تلاش.
    وقت تودو لیست تا ۱۸ سالگی(وای اسمشم ترسناکه) رسیده..
    ۱.نوشته‌های جدی تر؟ وقتشه.
    ۲.درس بخون، حسابی.
    ۳.آدمای سمی رو حذف کن.
    ۴.از زندگیت لذت ببر=)
    امروز برام واقعا دلنشین بود، میتونست بهتر باشه اما واقعا بهم خوش گذشت و فکر میکنم همین کافیمه. 3>
    برای خودم آرزوی خنده های از ته دل و البته موفقیت، مخصوصا توی کنکور لعنتی پیش پامو دارم.🤎✨

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۲ ]
    • Lynn -
    • Wednesday 20 December 23
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~