تابستون به همون سرعت که اومده بود، میگذره و رد میشه.
برام جالبه که زندگی کردن بدون برنامه چقدر راحته. طول میکشه تا باهاش کنار بیام ولی کم کم بهش عادت میکنم. وارد بلاک رایتری میشم و ازش مییام بیرون. تا جایی که میتونم مینویسم و میخونم. آرایش کردن رو بهتر یاد میگیرم و ویدیوهای کاسپلی از marauders era میسازم.
وقتی میریم بیرون، هنوز رتبههامون نیومده. درموردش حرف نمیزنیم، بیشتر به اینکه چقدر دلمون برای هم تنگ شده بود و بچههای مدرسه چقدر مزخرف و رومخن و کراش جدید درسا و دوست جدید من و اکسو و سونتین فکر میکنیم. به این فکر میکنم که چقدر زیباست و چقدر قشنگه که هرچقدرهم توی زندگیم ساکت و درونگرا باشم وقتی با این سه نفر زمان میگذرونم حالم خوبه.
به خودمون میگیم "پاندورا و رگیولس" و واقعا هم دورا و رگی ایم. کتاب میخریم و وقتی میشینیم توی کافه، اندازهی کل زندگیامون دراما داریم که برای هم تعریف کنیم. هرچیزی که بین بهمن تا مرداد اتفاق افتاده بود. اونوی هری پاتری بازی میکنیم و بیرون شهرکتاب با forever young بلک پینک دنس چلنج میگیریم. بوم prongs که برام کشیده بود رو زدم به دیوار اتاقم و بیشتر کتابهایی که باهم خریدیم رو خوندم.
نمیدونم چی شد که این فکر به ذهن مامانم رسید، اما خودمو توی ماشین میبینم که داریم سمت انزلی میریم. پنج چپتر از فیک جدیدی که با آرتی پیدا کردیم رو میخونم و آلبوم the black parade مایکم رو گوش میدم. چیزی نمونده بود بیفتم توی آب و وقتی خالهم به معنای واقعی کلمه از مرگ نجاتم داد، یاد حرف صبا افتادم که تاکید کرده بود غرق نشم. آسمون قشنگه و ماه کامله. جلوی شهرکتاب پیادهم میکنن تا ببینم کتابی که میخواستم رو داره یا نه. داشت. توی تاریکی و نور کم خیابون برمیگردم خونه و بوی دریا و باد خنک آخر تابستون بهم یادآوری میکنه پاییز رسیده.
میرم مدرسه تا مدارکم و گواهی موقت پایان تحصیلم رو بگیرم. کارم طول میکشه برای همین یک ساعتی رو همونجا منتظر میمونم و خاطرههام رو مرور میکنم. با عطا درمورد بچهها حرف میزنیم و وقتی زنگ میخوره، توی آغوش مانا میپرم. هر اختلافی که بینمون بود با یه بغل محکم و عذرخواهی های کوچیکی که از هم میکنیم حل میشه. با دلستر و چیپس میشینیم کف حیاط و دراماهای کل مدرسه رو مرور میکنیم. گرممه و خستهام، ولی لبخند بزرگی روی صورتمه.
آوین که مییاد تو، با کلی جیغ و ذوق بغلش میکنم. یه پرونده جنایی حل میکنیم و ویدیوی جان و لورینا بابت مریجین رو میبینیم. بهش مرادرز رو معرفی میکنم و وقتی پیتزا رسید بحثمون رسیده به تروماهای کودکی. درمورد اینکه چقدر بزرگ شدیم و هرچیزی که به ذهنمون مییاد انقدر حرف میزنیم تا به خودمون مییایم و میبینیم چقدر زمان سریع گذشته. ازش قول میگیرم که برای الکلاسیکو برم پیشش و بازی هیجانی بارسا و رئال رو باهم تماشا کنیم.
شب اعلام نتایجه. میدونستم نتیجه سراسریم جالب نشده برای همین استرس داشتم که نکنه چیزی که میخوام رو نیارم. معدم درد میکنه و برای اینکه اعصابم آروم بشه فیک میخونم که نوتیف پیام سلین مییاد. "لین نتایج آزاد اومد." وارد سایت میشم و تمام مدتی که اطلاعاتم رو وارد میکنم دستام میلرزه برای همین کد ملیم رو دوبار اشتباه میزنم. بلاخره سایت بالا مییاد. جیغ میزنم. «روانشناسی تهران مرکز!!!»
میرم برای ثبت نام حضوری. طول میکشه و اعصابم رو بهم میریزه ولی وقتی از دانشگاه بیرون مییام سرتاپام پر از حس شادی و غروره. توی مترو نصف چپتر crimson rivers میخونم و وقتی از ایستگاه نزدیک خونهمون خارج میشم درست روی پله برقی هیوا رو میبینم. توی مدتی که منتظر بودم ناهارم آماده شه لین میپرسه عکسی هم گرفتم یا نه، و یادم مییاد تنها عکسی که گرفتم از قهوهی مورد علاقهمه.
منتظریم بقیهی بچهها بیان و خودمون رو مثل همیشه به نوشیدنیهای مورد علاقهمون مهمون میکنیم. وقتی همه میرسن، باغ کتاب رو با صدای خندههامون میذاریم رو سرمون. به مشکات میگم نذاره بیشتر از دوتا کتاب بخرم. انقدر راه میریم و میدوییم که وقتی بلاخره به خونه میرسم مجبورم باشگاهم رو بپیچونم. دلمون برای درسا تنگ شده، برای همین آرمیتا روی عکس دسته جمعیمون اضافهش میکنه.
×××
نشستهم توی هال، با لپتاپ جدید تایپ میکنم و سعی میکنم دستم رو بهش عادت بدم. بعد از مدتها بلاخره شرایط برای ورود (یه جورایی بازگشت) به اولین و تنها خونهی امنم که وبلاگم باشه محیا شده و از این بابت خوشحالم.
+شما چطورین؟:)
++انقدر انگل جامعه بودم توی این مدت که حس میکنم بازگشت به برنامه ریزی و ورود به دانشگاه قراره ضربه سنگینی باشه برام:)xD TT