۱۵ مطلب در ژوئن ۲۰۲۲ ثبت شده است

پستی بدون سر و ته #27

1.تازگی به مقدار زیادی احساس ناکافی بودن و نرسیدن می‌کنم، و فکر میکنم از اینکه مدتیه به هیچکدومتون کامنت درست حسابی ندادم واضح باشه. تقصیر امتحانام میندازمش ولی خودمم میدونم اینطور نیست.

2.بالای جزوه آمادگی دفاعی که قراره بخونم، تصویر یک عدد "دیلدو خاردار" با طراحی من و آتری به چشم می‌خوره با مارک اونی چان. جهت ثبت سفارش کلمه "یامته گوداسای" رو زیر همین پست کامنت کنید.

3.یادتونه گفته بودم تو کین پورش یه بادیگارده هست کپی یوتاعه؟ این قسمت مرد-

4.اینکه من و آتری با وجود اینکه جامون تو دهن مراقبه باز تا میتونیم تقلب میکنیم ثابت نمیکنه چقدر لجندیم؟

5.اسم گروه تحلیل تجزیه کین‌پورشمون "به وگاس دادندگان" ـه.

6.وگاس لامصب مهره مار داره فقط مامان من روش کراش نیست با درسا:"/

7.با نازنینی که تو ثانیه اول رویارویی باهات مردن یه کاراکتریو که ازش بدت میاد لو میده چیکار باید کرد؟

8.از پسفردا دوباره آپ اولدر شروع می‌شه، بلوهیونم اگه تونستم جمعه میزارم:>

9.یک ماه و هجده روز دیگه تا آگوست:")

10.قصد داشتم طبق روال کامنت هاش رو ببندم اما چه میشه کرد، بازن:)

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۳ ]
    • Lynn -
    • Sunday 12 June 22

    Spring day, August and wine

    دستای یخ زده و سردشو بالا آورد تا با بخار نفسش کمی بهشون گرما ببخشه. به هوای برفی بیرون قطار خیره شد و‌ به برق برف های درحال ذوب زیر نور خورشید لبخند زد. از هوای برفی متنفر بود با این‌حال سعی می‌کرد باهاش کنار بیاد، مثل هر فصل دیگه ای از سال. دفترچه ای که برای مدتها همدمش بود رو باز کرد تا دوباره سری به دنیای وصف نشدنی نوشتن بزنه که صدایی باعث شد سرش رو بالا بیاره:صورت حساب شرابتون رو آوردم جناب.
    بدون اینکه به پیشخدمت نگاه کنه، بدون هیچ حرفی پایین صورت حساب رو با دستخط مایل و ظریفش امضا زد. مین یونگی.
    خودکارش به زودی مکان جدیدی برای رقصیدن پیدا کرد و مقصد خط های جوهری روی کاغذ، نامه های هرگز نرسیده یونگی بود. کمی که نوشت، دست از ساختن و پرداختن کشید و گیلاس رو به روش رو برداشت که مایع سرخ داخلش به قرمزی خون بود. لبخند دیگه‌ای زد و زمزمه کرد:اون روزا هم درست مثل یه گیلاس شراب گذشتن و تبدیل به بخشی از زمان شدن، نه؟
    جرعه ای نوشید و دوباره به دشت سفید پوش منظره پشت پنجره خیره شد. آهی کشید و چشم‌های قهوه ایش پر از تلخی دلتنگی شدن. مگه، بودن اون پسر توی زندگیش، چقدر زیادتر از لیاقتش بود؟ هوسوک که به جز شادی براش چیزیو نیاورده بود، فکر کرد:چرا از دستت دادم هوسوک؟
    جواب، خیلی ساده به ذهنش رسید. پوزخندی زد و زیرلب زمزمه کرد:تو مال من نبودی تا از دستت بدم.
    از به یاد آوردن خاطره ها دلش گرفت. دست‌هاش رو روی میز دراز کرد و سرش رو روشون گذاشت و درحالی که همچنان به بیرون پنجره نگاه می‌کرد چشم‌هاش به سوزش افتادن. پس بهار، کی قرار بود به زندگی اون پسر موقهوه‌ای برگرده؟ کی آگوست می‌شد و برفی که روی خوشی هاش نشسته بود از بین می‌رفت؟ یونگی خسته بود، از دلتنگ بودن، از دویدن و نرسیدن، از دست و پا زدن توی شرایطی که می‌دونست هرچه‌قدر می‌گذره، بیشتر توش غرق می‌شه، از گوش دادن به پلی لیستی که هوسوک براش درست کرده بود، و دونستن این واقعیت که هرگز قرار نبود دوباره خنده های مسحور‌کننده اون پسر به گوشش برسه، اوه خدایا! اگه یونگی می‌تونست خنده های هوسوک رو توی بطری بریزه و هرشب به خاطرش مست بشه این‌کار رو می‌کرد. حتی نیاز نداشت برای به یاد آوردن شبی که برای اولین باز فهمیده بود عاشق هوسوکه هندزفری هاش رو توی گوشش بزاره و وویسی رو پلی کنه که حالش رو بدتر از قبل می‌کرد. می‌تونست صدای دلنشین و خاص اون پسر رو به وضوح روز اول بشنوه. یونگی پیانو می‌زد و هوسوک تا جایی که از متن آهنگ به یاد داشت باهاش همراهی می‌کرد و همونجا بود که یونگی فهمید، فهمید که می‌تونه برای اون پسر و خنده های خاصش بمیره، و دردناک بود که آخرش خودش بود که زنده موند؛
    سرش رو بلند کرد، وقت پیاده شدن بود. کمی بعد، ریه هاش هوایی رو نفس کشیدن که می‌دونست روزی هوسوک تنفس می‌کرد. قدم هاش به سمتی که براش آشنا بود هدایتش کردن، جایی که هوسوک، هوسوکش، برای همیشه چشم‌هاش رو بسته بود.

    +جدید نیست ولی تا الان موقعیت انتشارش پیش نیومده بود-

  • ۱۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Lynn -
    • Thursday 9 June 22

    what happend?

    1.اینایی که تو بیان احساس شاخ بودن میکنن و با پروف و قالب دارک و صلم خوبیح حرف زدن و بیبی گرل گفتن به هر بنی بشری که از جلوشون رد میشه، تو پستاشون "مثلا" رول میرن (خندیدن/بوسیدنت/بغل کردنت) باعث میشن دلم بخواد یکی بزنم رو شونشون و بگم ما صدتا عین تورو دیدیم سوییت هارت، یکم دیگه پشیمون میشی~

    2.دلم میخواست اینم بگم که سنشون تازه دورقمی شده، ولی یادم اومد خودمم وقتی تازه اومده بودم تو کیرول 13 سالم بود همسن همینا بودم حالا یکی دوسال بزرگتر-

    3.ولی انصافا اینا خیلی بزرگ شدن یا ما بچگی تباهی داشتیم؟ دوازده سالشونه هم سیگار میکشن هم پارتنر دارن هم فحش میدن؛ اونوقت من تا یازده سالگی فکر میکردم خر خیلی فحش بدیه، زیادی بزرگ شدنم خوب نیست..

    4.من 12 سالم بود اولین بار وارد فضای وبلاگ نویسی شدم، از اون موقع تا الان خیلی چیزا عوض شده. یادمه فکر میکردم پستای خودم خیلی بی محتوا و چرتن چون بیشترشون روزانه نویسی بودن و وبلاگ هایی رو میدیدم که نویسنده هاشون بالای 17 سال بودن و حتی روزانه نویسیشون هم خیلی شیک و زیبا نوشته شده بود، و خب نمیگم بد بود اتفاقا باعث شد تلاش کنم بهتر بنویسم و فکر میکنم موفق هم بودم، اما چیزی که الان از بیان میبینم انگار واقعا نوشتن متنای شیک یا داستان های کوتاه اونقدرا طرفدار نداره، همه دنبال حاشیه و پرت و پلا پست کردنن. یکم دردناکه برای منی که توی این فضا بزرگ شدم.

    5.امیدوارم دوباره بتونم اون وبلاگ نویسی قبلا رو ببینم.

     

    +دوست دارید درموردش حرف بزنیم؟

  • ۱۱
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۵ ]
    • Lynn -
    • Monday 6 June 22

    Happy ending

    -تهش چی می‌شه؟
    -نمی‌دونم، ولی اگه خوب تموم نشد، بدون هنوز تهش نشده.
    ***
    لب‌هاش رو محکم گاز می‌گرفت تا بغضش نشکنه. چشماش داغ و داغ تر می‌شدن ولی فقط پلکاش رو بهم فشار می‌داد تا مبادا یه قطره اشک ازشون پایین بچکه. قصد نداشت از خودش ضعف نشون بده.
    دفتر بنفشش رو برداشت اما با یادآوری اینکه از بس با نوشتن توش و تبدیل کردن احساساتش به ملودی آهنگاش آروم شده، دفتر پر از کلمه هایی شده که هرکدوم چیزی رو فریاد می‌زدن و جایی برای جمله های جدید نمونده. پوفی کشید و گوشیش رو برداشت. هندزفری هاش رو توی گوشش گذاشت و مثل همیشه ولوم صدارو روی حدی تنظیم کرد که بتونه صدای اطرافش رو هم بشنوه. پلی لیست blue رو پلی کرد و توی صدای سی ال غرق شد. پوزخندی گوشه لب‌هاش نشست، صبح فکر می‌کرد امروز قراره روز خوبی باشه.گرم بود ولی لبخند روی لب‌هاش می‌درخشید و الان، حتی فکر روز خوبی داشتن به نظرش عجیب می‌اومد.
    پوفی کشید و آهنگ All Too Well تیلور سوییفت رو پلی کرد تا ده دقیقه مثل همه دفعاتی که به اینجا رسیده بود به خودش زمان بده. نوت گوشیش رو باز کرد و شروع کرد به نوشتن، از هرچیزی که به ذهنش می‌رسید، از چیزایی که بهترش می‌کردن داستان می‌ساخت و پایانی رو می‌نوشت که نیاز داشت.
    توی کتابی، کتاب مورد علاقش، خونده بود که اگه می‌تونست قبل از مرگش فقط یکی از خاطره هاش رو دوباره ببینه چی رو انتخاب می‌کرد و هنوز اونقدر مفلوک نشده بود که یکی از اونهارو هم نداشته باشه. شب تولدش با دوستایی که کم کم خونواده دومش شده بودن، اون روزی که بعد از چند ماه دوباره کسیو پیدا کرد که تو زندگیش تک بود، خنده های از ته دل زیر بارون و درحالی که روی زمین دراز کشیده بود و به صورت دوست صمیمیش نگاه می‌کرد، روزی که پایان رو زیر اولین نوشته بلندش نوشت، روزی که تصمیم گرفت وقتی به آگوست می‌رسه پاک باشه و بخونه I think I'm finally clean، همه اون روزهارو به روشنی روز به یاد می‌آورد و زیاد طول نکشید فهمیدن اینکه توی هیچکدومشون خبری از خونوادش نیست، چون واقعا خاطره خوبی با خونوادش نداشت. هربار به گذشته برمی‌گشت حتی نمی‌تونست بابت متولد شدنش از اون زن و مرد تشکر کنه چون واقعا شکرگذار نبود. چرا باید از کسی تشکر می‌کرد که آرزوی مرگش رو داشت؟ کسی که بهش می‌گفت باید از خودش متنفر باشه؟ واقعا خنده داشت.
    ولی قرار نبود به همین زودی تموم بشه، نمی‌خواست انقدر زود بیخیال همه چی شه. هنوز مونده بود، هنوز نوشتن و خوندن مونده بود، هنوز پایان های زیادی مونده بود که به دستش رقم بخوره، نیومده بود که بمیره، و خودشم خوب می‌دونست رسوندن اون زن به خواسته‌ش اصلا هدفش نبود.
    به کتابی که کنارش بود نگاه کرد و دلش گرفت. چرا زندگیش شبیه کتابایی نمی‌شد که مادرهای مهربون و بافکر داشت؟ نداشت، هیچوقت نداشت. با درد شدید زانوهاش زندگی می‌کرد چون هیچوقت نخواستن به حرفش گوش بدن و ببینن شاید در رفتگی ها به پاهاش آسیب زده باشه. با اون درد شدید می‌رقصید و نزاشت یک نفر هم بفهمه چقدر بدنش از کم آوردن و افتادن زخمیه. با نفس تنگی و حساسیت شدید زندگی می‌کرد چون اونقدرم اهمیت براشون نداشت که بزارن یه دکتر متخصص ویزیتش کنه، هر سال بهار کوفتش می‌شد بس که ریه هاش می‌سوختن و بازم اهمیت نداد. کنار اومد. برای زندگی توی همچون جایی، فقط باید کنار می‌اومد. ولی کنار اومدن ها در مقایسه با درد توی وجودش و آتیشی که از سرش بلند می‌شد هیچ بود. کنار اومد، کنار اومد و همه چیو تو خودش ریخت، نزاشت جنگل لوندر و رزهاش فاش کسی بشه، نزاشت لونای عزیزش، روباه قرمزش و نامه هاش که روبان بنفش دورشون می‌پیچید رو کسی ببینه. فقط به یه امید زنده بود. به امید روزی که پایان شاهکار تمام زندگیش رو بنویسه. روزی که موهای کوتاهش رو واقعا سیلور کنه و تمام شعرهای دفتر بنفشش رو بخونه، روزی که بلند ترین تشویقارو بشنوه و روی استیجی قدم برداره که تمام عمرش منتظرش بوده. روزی که همیشه توی خوابش می‌دید ولی حالا خیلی بیشتر از قبل به واقعی شدنشون باور داشت.
    لبخند روی لب‌هاش موقعی نشست که دید All Too Well تموم شده و دیگه خبری از اشک و گریه نیست. همزادش درست می‌گفت. اگه دیدی خوب تموم نشد، هنوز تهش نشده.

     

    +خوبم.

  • ۱۳
    • Lynn -
    • Monday 6 June 22

    Five Stars-CL

    5STARS
    CL
    Magic Spirit

    +موزیک پلیر جدید مینامی سان جدا خیلی قشنگه:")

    ++قالب چطوره؟:>

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۳ ]
    • Lynn -
    • Sunday 5 June 22
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~