-تهش چی میشه؟
-نمیدونم، ولی اگه خوب تموم نشد، بدون هنوز تهش نشده.
***
لبهاش رو محکم گاز میگرفت تا بغضش نشکنه. چشماش داغ و داغ تر میشدن ولی فقط پلکاش رو بهم فشار میداد تا مبادا یه قطره اشک ازشون پایین بچکه. قصد نداشت از خودش ضعف نشون بده.
دفتر بنفشش رو برداشت اما با یادآوری اینکه از بس با نوشتن توش و تبدیل کردن احساساتش به ملودی آهنگاش آروم شده، دفتر پر از کلمه هایی شده که هرکدوم چیزی رو فریاد میزدن و جایی برای جمله های جدید نمونده. پوفی کشید و گوشیش رو برداشت. هندزفری هاش رو توی گوشش گذاشت و مثل همیشه ولوم صدارو روی حدی تنظیم کرد که بتونه صدای اطرافش رو هم بشنوه. پلی لیست blue رو پلی کرد و توی صدای سی ال غرق شد. پوزخندی گوشه لبهاش نشست، صبح فکر میکرد امروز قراره روز خوبی باشه.گرم بود ولی لبخند روی لبهاش میدرخشید و الان، حتی فکر روز خوبی داشتن به نظرش عجیب میاومد.
پوفی کشید و آهنگ All Too Well تیلور سوییفت رو پلی کرد تا ده دقیقه مثل همه دفعاتی که به اینجا رسیده بود به خودش زمان بده. نوت گوشیش رو باز کرد و شروع کرد به نوشتن، از هرچیزی که به ذهنش میرسید، از چیزایی که بهترش میکردن داستان میساخت و پایانی رو مینوشت که نیاز داشت.
توی کتابی، کتاب مورد علاقش، خونده بود که اگه میتونست قبل از مرگش فقط یکی از خاطره هاش رو دوباره ببینه چی رو انتخاب میکرد و هنوز اونقدر مفلوک نشده بود که یکی از اونهارو هم نداشته باشه. شب تولدش با دوستایی که کم کم خونواده دومش شده بودن، اون روزی که بعد از چند ماه دوباره کسیو پیدا کرد که تو زندگیش تک بود، خنده های از ته دل زیر بارون و درحالی که روی زمین دراز کشیده بود و به صورت دوست صمیمیش نگاه میکرد، روزی که پایان رو زیر اولین نوشته بلندش نوشت، روزی که تصمیم گرفت وقتی به آگوست میرسه پاک باشه و بخونه I think I'm finally clean، همه اون روزهارو به روشنی روز به یاد میآورد و زیاد طول نکشید فهمیدن اینکه توی هیچکدومشون خبری از خونوادش نیست، چون واقعا خاطره خوبی با خونوادش نداشت. هربار به گذشته برمیگشت حتی نمیتونست بابت متولد شدنش از اون زن و مرد تشکر کنه چون واقعا شکرگذار نبود. چرا باید از کسی تشکر میکرد که آرزوی مرگش رو داشت؟ کسی که بهش میگفت باید از خودش متنفر باشه؟ واقعا خنده داشت.
ولی قرار نبود به همین زودی تموم بشه، نمیخواست انقدر زود بیخیال همه چی شه. هنوز مونده بود، هنوز نوشتن و خوندن مونده بود، هنوز پایان های زیادی مونده بود که به دستش رقم بخوره، نیومده بود که بمیره، و خودشم خوب میدونست رسوندن اون زن به خواستهش اصلا هدفش نبود.
به کتابی که کنارش بود نگاه کرد و دلش گرفت. چرا زندگیش شبیه کتابایی نمیشد که مادرهای مهربون و بافکر داشت؟ نداشت، هیچوقت نداشت. با درد شدید زانوهاش زندگی میکرد چون هیچوقت نخواستن به حرفش گوش بدن و ببینن شاید در رفتگی ها به پاهاش آسیب زده باشه. با اون درد شدید میرقصید و نزاشت یک نفر هم بفهمه چقدر بدنش از کم آوردن و افتادن زخمیه. با نفس تنگی و حساسیت شدید زندگی میکرد چون اونقدرم اهمیت براشون نداشت که بزارن یه دکتر متخصص ویزیتش کنه، هر سال بهار کوفتش میشد بس که ریه هاش میسوختن و بازم اهمیت نداد. کنار اومد. برای زندگی توی همچون جایی، فقط باید کنار میاومد. ولی کنار اومدن ها در مقایسه با درد توی وجودش و آتیشی که از سرش بلند میشد هیچ بود. کنار اومد، کنار اومد و همه چیو تو خودش ریخت، نزاشت جنگل لوندر و رزهاش فاش کسی بشه، نزاشت لونای عزیزش، روباه قرمزش و نامه هاش که روبان بنفش دورشون میپیچید رو کسی ببینه. فقط به یه امید زنده بود. به امید روزی که پایان شاهکار تمام زندگیش رو بنویسه. روزی که موهای کوتاهش رو واقعا سیلور کنه و تمام شعرهای دفتر بنفشش رو بخونه، روزی که بلند ترین تشویقارو بشنوه و روی استیجی قدم برداره که تمام عمرش منتظرش بوده. روزی که همیشه توی خوابش میدید ولی حالا خیلی بیشتر از قبل به واقعی شدنشون باور داشت.
لبخند روی لبهاش موقعی نشست که دید All Too Well تموم شده و دیگه خبری از اشک و گریه نیست. همزادش درست میگفت. اگه دیدی خوب تموم نشد، هنوز تهش نشده.
+خوبم.
- Lynn -
- Monday 6 June 22