۳۴ مطلب با موضوع «#کی پاپ! :: #بوی بنـد» ثبت شده است

two new edit

خب..سلام و اینا:>

من مدتهااا بووووووود که ادیت جدید نزده بودم"-" و نمیدونمم چرا"-"

ولی امروز دوتا پست با فاصله یک دقیقه تو اینستا دیدم و منو جو گرفت پاشدم دوتا ادیت جدید زدم-

انی وی، بفرمایید ببینیدشون:>

 

No.1

 

 

 

سوو این ترند جدید تیک تاکه بین کیپاپرا:")) درواقع هدفش اینه که بگه اگه هم فن گروه جدیدی شدی نیاز نیست فندوم قبلیتو فراموش کنی.. و واقعا ادیتای غم انگیزی ان:")) هرچقدر هم بگذره حتی الان که دیگه آرمی نیستم باز هم اون عشقی که بنگتن بهم دادو یادم نمیره..و هنوز هم عاشق یونگیم..TT

 

No.2

 

 

 

و اینیکی..اوکی قصد توهین به هیونین شیپرارو ندارم ولی کاپلی که معمولا جلوی هیونلیکس قرار میگیره هیونین ـه، و بهم حق بدید که از هیونین استفاده کردم:")) هیون و جونگین دوستای بی نظیرین..TT

خودم اینیکیو خیلی دوست دارم نمیدونم چرا._.xD البته میتونست خیلی بهتر در بیاد:"// و چون بی حوصله ادیتش زدم شاید خیلی خوب نشده باشه..انی وی هنوزم خوبه*-*

 

+هیونلیکس یا هیونین؟

++خوب بودن حالا؟*-*

+++شما ام فک میکنین این سوالای ته پستام عین پیجای اینستا شده یا فقط منم؟:/xD

  • ۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۲۶ ]
    • Univērse
    • Wednesday 26 January 22

    mon chéri

    oye pablo

    By danna paola

    Magic Spirit

    کتابی که دنبالش بود رو پیدا کرد و از توی قفسه برش داشت. ورقش زد تا بوی برگه های دست نخورده رو به سینه هاش ببره، این بو روحش رو جلا میداد.
    روی صندلی های وسط سالن نشست، شب بود و به جز یه نور کوچیک هیچی اون کتابخونه بزرگ و مرموز رو روشن نمیکرد و کی بود که از این وضع شکایت کنه؟ به هر حال مارک حس میکرد توی شب زیبایی اون قفسه های پر از کتاب بیشتر میشه و اشتیاقش برای خوندن تک تک اون کتابا بیشتر فوران میکرد.
    برای چندمین بار سلیقه شاهزاده جوون رو برای کتابخونه ش تحسین کرد، هر کتابی اونجا نبود و با اینکه شاهزاده حتی یک بار هم اونارو ورق نزده بود اما همشون سبک خاصی داشتن، درست شبیه چیزی که مارک می پسندید.
    مارک تنها کسی بود که شاهزاده رو جوری که واقعا هست دیده بود. خب، هرکسی یه دیوار نامرئی دور خودش داشت، اما یوتا درونگرا تر از هر آدمی بود که مارک تا به حال دیده بود. ورود به حریم امنش سخت بود و معمولا زیاد با بقیه حرف نمیزد. درست برعکس مارک، محافظ شخصیش. و طبیعی بود که بعد از شناختن شاهزاده شیفته افکارش بشی و وقتی برای مدت طولانی باهات حرف میزنه ستاره ها توی چشمات بدرخشن.
    مارک میدونست پاشو فرا تر از حدی که باید گذاشته، اما به خودش تلقین میکرد حسی بین خودش و یوتا وجود نداره. مگه میشه؟ خوشحالی وقتی که اسمشو صدا میزنه طبیعی بود، چشمای اون پسر مثل هر آدم دیگه ای بودن، هزار تا نویسنده دیگه توی دنیا بود و یوتا با نوشته های کوتاه مرموزش فرقی با بقیه نداشت، ولی یه حس لجباز ته مغزش یادآوری میکرد اینطور نیستو اون پروانه ها فقط برای یوتا به پرواز در میان، و این برای مارک ترسناک بود.
    با این حال، هرشب به کتابخونه یوتا میومد. مارک به معنای واقعی کلمه عاشق کتاب خوندن بود. غرق شدن توی یه دنیای دیگه باعث میشدن یادش بره کیه و کجاست، و کمکش میکرد تا چیزایی که خواهانشونه، میخواد فراموش کنه یا ازشون متنفره یه جا بره کنار. خدای من، کتاب برای مارک مثل مخدر بود.
    به عنوان کتابش نگاه کرد و زیرلب زمزمه ـش کرد. بازش کردو بالا آوردش تا ورق بزنه که چند تا برگه کوچیک از لا به لای صفحه ها پایین افتاد. با تعجب کتاب رو بست و برگه هارو برداشت. خط یوتا روشون مارک رو ترسوند. به آرومی اون برگه های تا شده رو جمع کرد و قبل از اینکه بخواد به جای قبلی برشون گردونه لحظه ای صبر کردو اون مکث پر از شک و وسوسه بود. اما قبل از اینکه بخواد کاری کنه صدایی شنید که متوقفش کرد:پس پیداشون کردی.

    از جاش بلند شد و برگشت:یوتا سان.

    یوتا به آرومی سمتش اومد:اینجا گوشه دنج من هم هست. تا الان، هیچکدوم از اینارو حتی ورق هم نزده بودم اما از وقتی که میبینم هرشب میای اینجا، کتابایی که انتخاب میکردی رو میخوندم.

    مارک زمزمه کرد:میدونم که نباید بی خبر میومدم-

    یوتا انگشتاشو روی لبای مارک گذاشت:هیس، اشکالی نداره. تو محافظ منی، هرجای این قصر میتونی بری.

    یوتا از اون آدمایی بود که بدون هیچ تلاش خاصی کاری میکرد تمام نگاها روش برگرده. حتی یه حرکت کوچیک همه رو روی خودش زوم میکرد. اما فقط مارک بود که میدونست شاهزاده اگه خودش میخواست میتونست صد برابر نفس گیر تر باشه. یوتا از توجهی که روش بود متنفر بود و طبیعی بود که فقط مارک ساید مخفیش رو دیده باشه. مثل اون لحظه که از قصد کاری کرد تا قلب مارک وایسه بدون اینکه خودش بدونه، یا شایدم میدونست؟

    روی صندلی جلوی مارک نشست و برگه هارو از دستش گرفت:مخاطب همشون خودتی، اما بهت توصیه میکنم نخونیشون. نوشته هام نسبت به الان خیلی سطحی بودن، اوه، میتونی بشینی.

    مارک با کنجکاوی پرسید:در مورد چین؟

    یوتا بی تفاوت گفت:درمورد اینکه چقدر نگاه کردن بهتو دوست دارم و این حرفا، خدای من خیلی خجالت آوره.

    خنده آرومی کرد:نوشتنش راحت تر از گفتنشه.

    مارک سعی کرد خودش رو آروم نگه داره:نگاه کردن به من؟ فکر کنم برعکس باشه، چون شاید منم که نگاه کردن بهت رو دوست دارم.

    یوتا در جواب سوال اول مارک اوهومی گفت و با خودکاری که معلوم نبود از کجا آورده بود کف دست مارک کلمه "my dear" رو نوشت. بعد سرشو بالا آورد و گفت:به نوشته هام میخوره آدم احساسی ای باشم؟

    مارک تایید کرد. یوتا لبخند زد:اینجوری نیستم. برای همین، اگه بخوام بهت بگم چقدر روم تاثیر گذاشتی و باعث شدی کم کم عاشقت بشم بعید میدونم بتونم کلمه های درستی رو انتخاب کنم. مون شغی، فقط وقتی میفهمی چقدر عاشقی که بزاری از لای دستات سر بخوره و بره، اما فکر نکنم به خودم جرات اینو بدم که یه روز از دستت بدم. پس فقط بزار بدون توجه به اینکه شاهزاده به دنیا اومدم و مجبورم با قوانین ترسناکشون زندگی کنم تا وقتی که اونقدر شجاع بشم که برات بجنگم دوستت داشته باشم. منو شاهزاده نبین مارک، منو فقط یه نویسنده ببین که عاشق کسی شده که نوشته هاشو میخونه. افتخار جنگیدن برات رو بهم میدی؟

     

     

    +خیلی ناپیوسته نوشته شد"-" دوستش ندارم ایش"-" یه سناریو دیگه از یومارک باید بنویسم اصن-

  • ۴
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۶ ]
    • Univērse
    • Sunday 16 January 22

    everything I wanted

    everything i wanted
    By billie eilish

    Magic Spirit

    با قدمای لرزون جلو رفت. باد لا به لای موهاش میپیچید و باعث میشد احساس سرما کنه، سرما! این حس بهش میگفت هنوز زنده‌ستو عصب هاش پیام میفرستن، این فکر باعث شد لبخند تلخی روی لب هاش شکل بگیره و به این فکر کنه که این آخرین باریه که سردش میشه.
    دستشو به لبه پل تکیه داد و به رودخونه زیر پل که با سرعت رد میشد و انعکاس هلال ماه توش میفتاد نگاه کرد. همیشه آرزو داشت توی آب و درحال غرق شدن بمیره، دلش میخواست نفسای آخرش، آروم آروم پایین رفتن و لحظه ای که چشماش دیگه جز سیاهی نمیبینه رو با تک تک سلول هاش حس کنه، میخواست خودش به دست خودش زندگی رو از قلب کوچیکش که سیاه بود از تمام قضاوت ها و حرفا بگیره.
    چقدر میخواست معطل شه؟ تا کی قرار بود اونجا وایسه و فکرای فلسفی کنه و خاطره های تلخ و تاریکش ذهنشو پر کنن؟ وویونگ تصمیمشو گرفته بود، و قرار نبود چیزی عوضش کنه. وویونگ میخواست بمیره.
    اما خب، بعضی وقتا معجزه ها درست وقتی که فکر میکنی خبری ازشون نمیشه پیدا میشن. درست توی لحظه آخر، دستایی محکم بغلش کردن و عقب کشیدنش. صدای محکمی که وویونگ انتظار نداشت بشنوه زیر گوشش زمزمه کرد:وو، خواهش میکنم..
    وویونگ سرش پایین بودو موهاش صورتشو پوشونده بودن. بلند گفت:ولم کن سان! من دیگه نمیتونم، دیگه تاب زنده موندنو ندارم!
    ناخوداگاه اشکاش ریختن:هیچکس، دیگه هیچکس به من نیاز نداره سان!
    سان هنوز وویونگو توی بغلش گرفته بود، بلند تر از صدای گریه وویونگ گفت:هیچکس وو؟ هیچکس؟
    وویونگ سرشو بالا آورد:خونواده‌م ولم کردن که توی تنهایی بمیرم، تنها دوستم بهم پشت کردو رفت، نفس کشیدنم توی دنیا فقط هدر دادن اکسیژنه سان، همونجوری که اون زن تو چشمام زل زدو گفت یه پسر گناهکار متوهم نمیخواد، ولم کن سان، رفتن من تاثیری روی آبی بودن آسمون نداره!
    سان تونست وویونگ درحال تقلا رو محکم نگه داره، وقتی بلاخره فهمید ول کردنش مشکلی نداره حلقه دستاشو شل تر کرد. محکم شونه های وویونگو گرفت و چرخوندش تا صورت هاشون رو به روی هم قرار بگیره. گفت:کوتاهی منه وو، کوتاهی منه که هیچوقت نتونستم اسم دوست رو برات یدک بکشم، هیچوقت نتونستم بهت بگم مهم نیست گناهکار باشی یا نه، به پای تمام گناهات میمونم، زنده بمون وو، نمیشه برای آدمای مرده دل سوزوند، نمیشه بهشون کمک کرد، اونا اهمیت نمیدن وویونگی خودشو توی رودخونه پرت کرده یا نه، ولی مرده ها هیچوقت نمیتونن داستانشونو بگن، آدما هیچوقت نمیتونن به مرده ها بگن چقدر عاشقشونن، چقدر شیفته حرکاتشونن، مرده ها نمیتونن درمورد قرصای ضد افسردگیشون شوخی کنن، چشمای مرده ها مثل دوتا تیله شفاف نمیدرخشه، کسی برای مرده ها دلسوزی نمیکنه وو، کسی مرده هارو نجات نمیده، ولی زنده هارو چرا!
    وویونگ ساکت به سان خیره بود، سانی که هیچوقت حرف نمیزدو همیشه از گوشه کلاس بهش نگاه میکرد، سانی که وویونگو گیج تر میکرد و فکر کردن بهش از اون قرصا بیشتر بهش احساس شادی میداد. سان ادامه داد:وو، میدونم چی کشیدی، و کاملا درکت میکنم اگه بخوای بری، ولی، صبر کن بشنوی چقدر عاشقتمو بعدش برو،
    وویونگ زمزمه کرد:تو..عاشق منی؟
    سان لبخند زد:هیچوقت جراتشو نداشتم که چیزی بگم.
    وویونگ خنده آرومی کرد، احتمالا تاثیر قرصا بود. گفت:پا به پای گناهمون میمونی سان؟
    سان به چشمای وویونگ نگاه کرد. حرفاشون از چشماشون خونده میشد. زیرلب گفت:میمونم.

     

    +خاص ترین ایده ایه که تا به حال نوشتم! دوستش دارم~

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۹ ]
    • Univērse
    • Sunday 9 January 22

    NoKnow is real

     

    وقتی دوتا مولتی فن گی شیپر میخورن به تور هم:

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Univērse
    • Sunday 9 January 22

    my bloody Rose

    gone

    By rose

    Magic Spirit

    خم شد روی سینک دستشوییش و سرفه های شدید تری کرد که صداش توی کل خونه ش اکو شد. از لای پلکای نیمه بازش تونست نقاشی خون روی سنگ سفید رو ببینه، پوزخند زد. دستاش میلرزیدنو مطمئن بود بیشتر از این وزنشو نگه نمیدارن. نفس هاش تند تر شده بودن، حس میکرد با هربار تنفس تمام اکسیژن توی ریه هاش رو بیرون میفرسته. نفس عمیقی کشید و چشماشو تا ته باز کرد. روی کاسه سینک دستشوییش علاوه بر خون، غنچه های سفید و صورتی هم دیده میشدن. پوزخندش عمیق تر شد و شیر آب رو باز کرد. خم شد و سرشو کامل زیر آب گرفت. صورتشو با حوله خشک کرد و با قدم های لرزونش از دستشویی بیرون رفت. نشست روی مبل سفید رنگ پذیراییش و دستشو دراز کرد تا قوطی قرص های آرام بخشش رو برداره. قبل از اینکه بخواد درش رو باز کنه صدای نوتیف گوشیش بلند شد. برش داشت و اسم کسی که پیام داده بود رو خوند. لبخند محوی زد و پیام رو باز کرد:صبح بخیر! قوی باش، برای امروزم انرژی مثبت من همراهته.

    چی باید میگفت؟ اعتراف به اینکه سونگهوا، کسی که هر روز و هر شب براش پیام صبح بخیر و شب بخیر میفرستاد خودش دلیل حال بدشه؟ هونگجونگی که میدونست سونگهوا و تمام انرژی و اهمیت دادن هاش به خاطر اینه که دوست خودشو توی شرایط بد میبینه نمیتونست اونطور که باید حس خوب پیام های تنها کسی که عاشقش بود رو دریافت کنه. با یه صبح تو هم بخیر جوابشو داد و از جاش بلند شد. دید چشماش تار تر از قبل شده بود و حدس میزد دیگه نتونه مثل قبل از توانایی های مخصوصش استفاده کنه. امتحانش ضرری نداشت، دایره سفید توی چشمای آبی روشنش درخشید و چند دقیقه بعد زنگ در خونش به صدا در اومد. رفت سمت در و بازش کرد. سان و وویونگ با چهره های امیدوارانه شون منتظر بودن که به داخل دعوت شن. هونگجونگ لبخند محوی زد و گفت:من فقط از سان خواستم که بیاد، ولی طبق معمول شمادوتا بهم وصلین. بیاید تو.

    وویونگ خندید:هنوز کنترل ذهنمون رو دستت داری، عاشق بودن روی ماهیت وجودت تاثیر نمیزاره!

    هونگ درو بست و جواب داد:دید چشمام تار تر از قبل شده. احتمالا سان هم توی مدتی که به ذهنش وصل شدم برای تلپاتی متوجه شد چه اتفاقی میفته.

    سان اما بی توجه گفت:هیونگ، بازم رفتی سراغ قرص؟ باور کن اونا فقط توهم آروم بودنو برات میسازن!

    هونگجونگ حرفی نزد. سان ادامه داد:باید بهش بگی هیونگ.

    وویونگ بعد از غر زدن درمورد سرد بودن خونه هونگجونگ، سمت شومینه رفت و درکمتر از چند ثانیه شعله هاییو برای گرم کردن خونه روشن کرد. وقتی سه تایی دور هم نشستن، هونگجونگ بدون مقدمه گفت:دیگه خبری از گلبرگ نیست،به غنچه و گل های کامل رسیدم.

    ترس توی چشمای وویونگ و سان درخشید. هونگ ادامه داد:درد داره سان، خیلی بیشتر از قبل.

    دوباره سرفه کرد. دستشو جلوی دهنش گرفت اما خون از لای انگشتاش سرازیر شد. وویونگ و سان هردوشون رز صورتی رنگی که آغشته به خون بود رو دیدن. سان با قاطعیت گفت:سه راه داری هیونگ، یا بهش بگی و امیدوار باشی که اونم دوستت داشته باشه، یا هیچی نگی و بزاری اون گل شیطانی تمام ریه هات رو از بین ببره، یا با جراحی موافقت کنیو بزاری از شرشون خلاصت کنیم.

    سان برخلاف وویونگ، هونگجونگ و سونگهوا توانایی خاصی نداشت، به جاش از هوشش برای تحقیق درمورد بیماری های درمان ناپذیر استفاده میکرد، مثل اونی که دوستش بهش دچار بود، هاناهاکی.

    هونگجونگ لبخند تلخی زد و سرشو انداخت پایین:نمیتونم جراحی کنم سان، انتظار داری بیخیال همه اون لحظه ها و خاطره ها بشم؟

    با صدای بلند تری ادامه داد:انتظار داری بیخیال وقتایی بشم که خنده هام واقعی بودن؟ انتظار داری تمام وقتایی که با سونگهوا بودمو فراموش کنم سان؟ اینو ازم میخوای؟

    سرشو بالا آورد، چشمای یخیش به خاطر قطره های اشک زیر نور برق میزدن. گفت:نمیتونم بهش بگم، تو خودت حاضری تا آخر عمرت عذاب وجدان مردن یکیو تحمل کنی وقتی میدونی اون عاشقته و حس تو بهش چیزی جز یه دوست عادی نیستو هیچکاری نمیتونی براش بکنی؟

    دست خونیشو به صورتش کشید، قطره های اشک که حالا سرازیر شده بودن روی صورتش پخشش کردن. زمزمه کرد:ترجیح میدم برم سان، و متاسف باشم که چرا عاشق بهترین دوستم شدم.

    وویونگ بلند گفت:نمیتونم ببینم تو اینجوری درد میکشیو اون انقدر راحت و سرحاله!

    از شدت عصبانیت میلرزید. سرشو بالا آورد. سرخی چشماش شدید تر شده بود. دستاشو مشت کرد:برام مهم نیست عذاب وجدان بگیره یا چی، اون باید بفهمه تورو به چه روزی انداخته!

    سان سریع روی زمین و کنار وویونگ نشستو دستشو گرفت:آروم باش وو، هرچیم که باشه دوستش داره!

    هونگجونگ چند تا سرفه دیگه کرد. غنچه ها و گل های دیگه ای روی پاهاش افتادن. با صدای ضعیفی گفت:میدونم که دارم میرم، میخوام ببینمش.

    وویونگ چرخیدو به سان گفت:بهش زنگ بزن بگو بیاد اینجا.

    سونگهوا کسی بود که میتونست تلپورت کنه و جلوی در خونه هونگجونگ ضاهر بشه. یک دقیقه بعد، زنگ در رو فشرد. سان درو باز کرد و با سردی بهش گفت بره توی اتاق نشیمن. سونگهوا با دیدن هونگجونگ توی اون وضعیت با نهایت سرعت سمتش رفتو دستاشو گرفت. وویونگ عقب رفتو کنار سان وایساد. دستای سونگهوا هم خونی شده بودن. صورتشو گرفت و با ترس پرسید:هاناهاکی؟..پس، هاناهاکی بود؟

    هونگجونگ از هروقت دیگه ای به سونگهوا نزدیک تر بود و حتی نمیتونست واضح چهره کسی که قلبشو دزده بود رو ببینه، چشماش پر از اشک بودن. تا آخرین جایی که توانش اجازه میداد بلند گفت:بهم گوش بده سونگ!

    سونگهوا ساکت شد و مستقیم به هونگجونگ نگاه کرد، هونگجونگ زمزمه کرد:من،نمیدونم، متاسفم، مراقب خودت باش، من، من تا آخرین لحظه زندگیم عاشقت بودم پارک سونگهوا.

    برق از چشمای آبی رنگش رفت. سونگهوا شوکه بودو بیشتر از هر آدم دیگه ای پشیمون. قبل از اینکه هق هقش شروع بشه توی گوش هونگجونگ نجوا کرد:چرا پیشم نموندی تا بهت بگم، منم همینطور، رز خونی من.

    و این غمگینه که آخرین جمله های هردوشون، اعتراف به عشقشون بود.

     

    +اولین بارمه با موضوع هاناهاکی مینویسم، فکر نکنم خیلی خوب شده باشه ولی بهش عشق بورزین، باشه؟~

  • ۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵۶ ]
    • Univērse
    • Saturday 1 January 22

    از این پست به درد نخورا🗿

     

    اوکی ولی مینگی تو این عکس یه نی‌نی فسقلیه که دلم میخواد بندازم تو کیفم ببرمش..

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Univērse
    • Wednesday 29 December 21

    ZOO

    *من درحال به فاک دادن دوستام با کراش سگی ای که رو ZOO زدم*

     

    +از همین الان اعلام کنم زو ماینه"-" انگشت کوچیکتون بهش بخوره انگشته رو میکنم تو کیسه صفراتون"-"

    ++ملودی خیلی قشنگ بود بای

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱ ]
    • Univērse
    • Monday 27 December 21

    یونبین، عقد و عروسی

    یه سری از پارتای اولش شبیه سناریو ووسانم شد ساری~

     

    بابای سوبین:دلار چقد گرون شده

    بابای یونجون:آخ آخ هویجم کشیده بالاا

    مامان سوبین:مامان خدابیامرزم همیشه میگفت فسنجون با رب انار معرکه میشه

    مامان یونجون:اتفاقا ما رسم داریم همیشه گردوی تازه استفاده میکنیم براش

    بابای سوبین:پسر گلم چایی رو بیار^^

    سوبین با چادر گل گلی میاید داخل ولی ناگهان چایی روی یونجون میریزد

    یونجون درحال جیغ زدن از درون:هانی چیشد منو دیدی دلت لرزید؟

    سوبین که با چادر جلو صورتشو گرفته:یونجون آقااا این چه حرفیههه

    مامان یون:وقتشه کفترای عاشقمون برن تو اتاق باهم حرف بزنن^-^

    یونجون و سوبین تو اتاق سوبین:دعای ندبه خوندن-

    صدای آه و ناله میاد بیرون

    مامان سوبین:بچم خیلی با ایمانهههههه

    *شب عقد*

    سوبین:مرتیکه گاو این کیس مارک چیه رو گردن منننن انتظار داری اینجوری برم جلو ملتتت؟؟

    یونجون:عزیزم آروم باش ملت باید تصور کنن ما امشب اولین بارمونه^-^

    سوبین:مرتیکه هیز-

    عاقد:آقای چوی سوبین آیا بنده وکیلم که شمارو با مهریه 2000 تا بسته شکلات و یک جلد قرآن مجید به عقد آقای چوی یونجون در بیارم؟

    سوبین:با اجازه پی دی نیم بله

    تهیون و بومگیو که اون پارچه هه رو نگه داشتن

    بومگیو:الهی به حق پنج تن بخت منم باز کن

    تهیون:اگه میخوای بختت باز شه بعد مراسم بیا کوچه پشتی

    بوم:........باشه؟...

    *بعد مراسم تو کوچه پشتی*

    تلفن تهیون زنگ میخوره:عه خاک به سرم کایه

    جواب میده:جانم؟

    کای:دارین چیکار میکنیینننن

    تهیون:...داریم با بومگیو نماز جمعه میخونیم

    کای:ولی امروز دوشنبه ست

    تهیون:به من ربطی نداره

    تهیون:قطع کردن-

    سوبین و یون تو ماشین عروس نشستن-

    مامان سوبین:احتمالا دارن درمورد شب رویاییشون فکر میکنن~

    مامان یونجون:آره موافقم^^

    همون لحظه تو ماشین*

    سوبین:گفتم خمیر دندونو از پایینش فشار میدیییییی

    یونجون:نمیخوامممم دیکتاتوری که نیستتتت

    سوبین:عههه حالا که اینجوریه شب بهت نمیدممممم

    یونجون:...اصن درستش همونه هانی باید از پایین فشار داد تا درست کار کنه..^^

  • ۱۱
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۳ ]
    • Univērse
    • Monday 13 December 21

    Ateez-Turbulence

    راستش ایتیز آهنگی رو بهمون هدیه دادن که من به شنیدنش نیاز داشتم..همین..

    لینک بازدید

    استریم میزنینش؟:)

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Univērse
    • Friday 3 December 21

    عروس خانوم وکیلم؟

    سان، خواهرش، مامان سان و بابای سان تو ماشین*

    سان:بابا اینجا نگه دار میخوام شیرینی بگیرممم

    بابای سان:ناپلئونی نگیر"-"

    سان:چرا؟"-"

    بابای سان:چون موقع خوردنش شبیه گاو درحال زا میشی آبروی خونواده رو میبری"-"

    سان که تخریب شخصیتی شده:نون خامه ای یا دانمارکی؟

    مامان باباش:دانمارکی بگیر

    سان:نون خامه ای میگیره*

    میرسن جلو در خونه وویونگ اینا*

    مامان سان:زنگ میزنه*

    مامان وویونگ:سلام امرتون؟

    مامان سان:برای امر خیر تشریف آوردیم برای گل پسرتون وویونگ^^

    مامان وویونگ:به بهه، بفرمایین بالا^^

    ده دقیقه بعد*

    بابای وویونگ:دلار چقد گرون شده میبینین؟

    بابای سان:خیلییی، وضع بورسم افتضاحهه!!

    مامان وویونگ:شما تو فسنجون رب انار میریزین؟

    مامان سان:آره اتفاقا پسرم خیلی دوست داره، شما چطور؟

    سان:شمردن گلای قالی*

    مامان سان:عروس قشنگم کجاست راستی؟

    بابای وویونگ:وویونگ جان پسرم چایی رو بیار*-*

    وویونگ:تعارف کردن چایی*

    ناگهان چایی روی سان می ریزد*

    سان درحال جیغ زدن از درون:هانی چیشده قلبتو لرزوندم؟

    وویونگ:گوه نخور آدم وار رفتار کن-

    وویونگ و سان:نگاهای زیر زیرکی*

    بابای وویونگ:به نظرم وقتشه دوتا گل نوشکفتمون برن تو اتاق حرفاشونو بزنن*-*

    سان جلوتر از وویونگ راه میفته سمت اتاقش*

    وویونگ:با نگاه "این کیه من میخوام باهاش ازدواج کنم" دنبالش میره*

    مامان وویونگ:نگاهای معنی دار به کیونگمین*

    ووسان:میشینن تو اتاق*

    کیونگمین:درو باز میکنه* به به چه خبرا؟

    وویونگ:صد میدم ول کنی بری#-#

    کیونگمین:کمه

    سان:اون بازی جدیده برا پی اس فایو بود میخواستی؟ اونم میخرم برات

    کیونگمین:پیراهن رونالدو رم میخوام

    ووسان با حرص:باشه-.-

    کیونگمین:میره بیرون*هیچ خبری نیست^^

    ووسان:کیس*

    اون بیرون*

    مامان وویونگ:مهریه پسر من 1999 تا بسته چیپس، جهازشم سه ساله آمادست

    مامان سان:عاالیه منم موافقمممم

    بابای وویونگ:راستی دیدی عدس چقدر گرون شده؟

    بابای سان:هوویییججج هویج خیلی گرونههههههه

    ووسان از اتاق میان بیرون:ما خیلی باهم تفاهم داریم

    کیونگمین:خاک تو سرتون حداقل لباساتونو درست کنین بیاین بیرون..

    مامان بابای ووسان:ندیده گرفتن*

     

    قسمت بعد:عروسی ووسان^^

  • ۱۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳۰ ]
    • Univērse
    • Sunday 28 November 21
    ᴡᴇʙ ʙɪʀᴛʜᴅᴀʏ﹕ ₉₈/₀₇/₀₄
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    گمشده در جهان سرمه ای رنگ پنتاگون
    شیفته 12 رنگ افسانه ای ماه
    صاحب این وبلاگ به مقادیر زیادی کیپاپ، فن فیکشن، انیمه و کیدراما برای تنفس احتیاج دارد!
    گلبرگ های ساکورا و لوندر های آبی توی جنگلی که قلبش با عشق به آدما می تپه~
    ----
    میدونین چیه؟ من همونقدر کنترل انتخاب افکارم رو دارم که کنترل انتخاب اسمم رو داشتم.
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)