خب درواقع بخش اول عنوان خیلی اصلا ربطی به محتوای پست نداره ولی یه لحظه داشتم به وبم نگاه میکردم و با خودم میگفتم Damn girl؛ عجب وبلاگی داری، قالبش، پستاش، اون نوشته کوچولوی اون پایین، حتی عنوانش، چطور تونستی انقدر وبلاگتو زیبا کنی بلا؟ و بعد دلم خواست توی عنوانم به اینکه لونالینز رومم رو چقدر دوست دارم اشاره کنم:>
بگذریم؛ میخوام براتون ماجرایی رو تعریف کنم که تقریبا از بقیه عنوان فهمیدید، من امروز بعد از مدتها از کلاس اخراج شدممم*-*
ما پنجشنبه ها دوزنگ ریاضی با خانم ف(که لیلا صداش میکنیم) داریم، ولی لیلا جون عزیزدلم امروز خسته میشد بیاد، یکم اوف شده بود، ماشالا سن خر مش رحمتم داره، نیومده بود به جاش آقای نون، رئیس کل مشاورای مجموعه سلام و مشاور دوازدهما اومد سرمون که سوالای تکلیفو رفع اشکال کنه. از الانم بگم خیلی انسان آزار دهنده ایه-
خلاصه این آقای نون گرانقدر اومد سرکلاس و از همون اول به طرز فجیعی خسته کننده شروع کرد تمرین حل کردن، منم نشستم به نوشتن فیکشن جدیدم. از اون طرف آرمیتی که نقش ویراستارمو ایفا میکنه دید دارم مینویسم اومد عقب نشست کنارم که بخونتش چون اونم حوصلهش سر رفته بود. و تصور کنید میز ما خیلی بلنده، وقتی یه چیزی رو پات میذاری بخونی قشنگ سرت میره پایین و یهو آقای نون بلند به آرمیتی گفت اینی که دستته رو بیار اینجا.
آرمیتی ام دفتر منو بست بلند شد که بره جلو دفترمو نشون بده که این محص پوسیده گفت نه دفترو بذار سر جاش اونی که دستت بودو بیار"-"
آرمیتی ام اینجوری بود که همین دستم بود، این نون عنترم گفت برو بیرون. و آرمیتی که از خداش بود و با عشق رفت بیرون:
بعد به حورا که ردیف کنار ماعه گفت اون گوشیو از زیر میزشون بردار بیار حورا و درسا هردوشون اینجوری بودن که گوشی این زیر نیست واقعا-
بعد یکم گذشت من دیدم زشته آرمیتی پاشده رفته من نرفتم، برای همین گفتم میتونم برم بیرون؟
نون:نه.
من:باید برم دستشویی
و بعد ما حدود 30 ثانیه همینجوری زل زده بودیم بهم"-" نمیدونم داشت دنبال چی میگشت تو نگاه من ولی منم از رو نرفتم و با جدیت بیشتر خیره شدم تو تخم چشاش که گفت برو- و اگه میپرسید چرا یا چرا زنگ تفریح نرفتی میگفتم پریودم و باید نوار بهداشتی عوض کنم^^
خلاصه رفتم پایین دیدم آرمیتی ام پایین تو حیاطه(این اتفاقات بعد از گذشت نیم ساعت از یک ساعت و 20 دقیقه کلاس رخ داده بودن) و باهم نشستیم چرت و پرت گفتیم یکم بعد آتری هم اومد و خلاصه بهترین زنگ ریاضی زندگیم بود-
بعدش البته خباز ناظم گلمون اومد یکم چیزمون کرد ولی بازم تاثیری رو حرکتمون نداشت، یه کیفی کردیم که خدا میدونه:"))
و وقتی بابام اومد دنبالم و براش تعریف کردم، بهم گفت خوب کردم و بهم افتخار میکنه که به خاطر دوستم از کلاس اومدم بیرون*-* بعد پرسیدم اگه مدرسه بهش زنگ میزد چی میگفت و جواب داد ازشون میپرسیدم چیکارش کردید که اینکارو کرده^^
خلاصه که آیلین شی الان بسیار خرکیف میباشد:>
+خاطره مشابه دارید؟ تعریف کنید~