*اسکرینو یاسی گرفته*
بلاخره کاریو که باید میکردمو کردم..:)
*اسکرینو یاسی گرفته*
بلاخره کاریو که باید میکردمو کردم..:)
سلام قشنگای من:>
بعد از استقبالی که از پست رازها کردین،(و باید همینجا بگم ممنونم از همتون که بهم اعتماد داشتید و خیلیاتون کلی تو خصوصیم حرف زدین و همه اینا برام واقعا با ارزشن) به این فکر افتادم که اینجور سبک پست هارو ادامه بدم تا این احساس همدردیه بیشتر شه. درواقع تنها چیزی که باعث شد درمورد رازها ازتون بپرسم این بود که خودم هم نیاز داشتم درک بشم، و چی بهتر از این؟
برای همین، خواستم این مسئله رو بزرگتر کنم، و درمورد چیزایی بپرسم که میدونم گفتنشون احساس سبکی خیلی زیادی رو می آره. امروز میخوام درمورد "از دست دادن" بپرسم. بعد از باکس دیشب پیج پناه اریا یا همون ریحون یاد خاطره های خودم افتادم و بعد دیدم یکی از دوستای صمیمیم هم به تازگی این اتفاق براش افتاده و گفتم چرا که نه؟ شاید هم شما با گفتنش سبک بشین هم ماها درکتون کنیم، تجربه های مشابه میتونن خیلی تاثیر داشته باشن:)
درست مثل دفعه قبل، توی یه پست همشون رو می نویسم و می زارم. میتونین ناشناس بگین و اگه خواستین خصوصی و به صورت شناس بگید بعدا توی پست اصلی بهتون میگم کدوم خاطره مال خودمه. ناشناس تلگرامم هم هست و میتونید اینجا هم بگید.
آیلینی دوستتون داره عزیزای من^^
+اگه ایده ای برای ادامه دادن اینجور پست ها دارین، حتما بگین! خوشحال میشم از شنیدنشون~
دنباله لباس سیاهش روی زمین کشیده میشد و آن چنان تصور میکرد که با هرقدمش زندگی را از شاخه های گل خواهد گرفت و گویی گذر مرگ را بر آنها مشخص میکرد. و به راستی که او مرگ بود، به تازه عروسی میمانست که در انتظار دامادش به آغوش آخرین نفس هایش رفته. او مرگ بود و هیچ چیز احساس را به چشمان مرده اش هدیه نمیداد. او مرگ بود، مرده تر از کسانی که میمیراند. او مرگ بود، دختری با موهای سیاه ژولیده، پوستی کبود و لب هایی سفید که هیچگاه به سخن باز نمیشدند و هرگز از سرگذشتش سخن نمیگفتند. او مرگ بود و اکنون، در آن عصر ابری که احتمال باران در شب فراوان بود مرگ مانند نسیم بهاری از بین درختان جنگل عبور میکرد. آن شب، کسی را در آغوش میگرفت.
***
کسی نمیدانست مرگ از کجا میآید. بعضی میگفتند رد پاهایش را از سمت جنگل ارواح دیده اند. گروهی هم اعتقاد داشتند مرگ از جهان زیرین میآید اما تقریبا همه معتقد بودند مرگ برای زادگاهی داشتن بیش از حد منفور است. انگار مرگ فقط پیدایش میشد و شاهین سیاه بالش بر شهر سایه میانداخت. مرگ با قدم هایی سنگین ولی بی صدا وارد انبار شد و آنجا، دخترک را دید. موهای حلقه حلقه طلایی و گونه های سرخش برازنده همان دخترک 6 ساله بود. دخترک عروسکی را در دست داشت، عروسک را صدا زد، او را اریکا نامید. قلب مرگ، اگر وجود داشت، لحظه ای دست از تپش برداشت. چرا؟ مگر آن اسم چه راز نهانی درخود داشت؟
به دخترک نزدیک شد. دخترک حضورش را حس کرد و با لحظه ای درنگ به سویش برگشت. مرگ جلوتر رفت اما با صدای دختر کوچک متوقف شد:باید برم؟
مرگ به آرامی تایید کرد. دخترک، با همان معصومیت بچگانه اش گفت:میشه تا آخر امشب صبر کنیم؟ میخوام با عروسکم بازی کنم. دوست من میشی تا باهم بازی کنیم؟
مرگ لبخند زد. لب هایش که به لبخند عادت نداشتند، کمی از هم باز شدند. دخترک سمت مرگ رفت:تو خیلی خوشگلی!
مرگ دستان مرده اش را سمت موهای دخترک برد و به آرامی آنها را نوازش کرد. دخترک گفت:مامانبزرگم میگه تو هم قبلا عاشق یکی بودی برای همین جون عاشقا رو دیرتر میگیری، میزاری آخرین لحظه هاشونو باهم داشته باشن.
و آنجا بود که مرگ دیوار نامرئی بین خودش و خاطرات قدیمی اش را شکست. به چشمان قهوه ای دخترک نگاه کرد:اون درست میگه دختر کوچولو.
دخترک جلوی مرگ نشست. مرگ از اینکه میدید او از نزدیک شدن به کابوس بزرگتر هایش واهمه ای ندارد تعجب کرد. دخترک که عروسکش را محکم بغل کرده بود گفت:من و اریکا دوست داریم داستانای مامانبزرگو بشنویم.
مرگ به حرف زدن عادت نداشت با اینحال گفت:اسم عروسکت، اریکاست؟
دخترک سرش را تکان داد:مامانبزرگم گفته اریکا اسمیه که مرگ رو به زندگی برمیگردونه.
مرگ اما جواب دخترک را کامل نشنید. گویی خاطره هایش از جلوی چشمانش عبور میکردند. زمانی که دختر نوجوانی بیش نبود و تنها خواسته اش آزادی بود. دوست داشت عشق بورزد و به او عشق ورزیده شود، زمانی که کنار دریاچه، همراه زیباترین دختری که تاکنون دیده بود قدم میزد و شعرهایش را برایش میخواند. نمیخواست اما در پی خاطراتش با کسی که عاشقش بود، لحظه ای برایش تداعی شد که خنجر نقره ای را روی زمین انداخت و به دستانی خیره شد که آلوده به خون معشوقش بودند. او سرباز بود، و اگر سرپیچی میکرد، هردویشان کشته میشدند. به یاد آورد احساسات انسانی اش چطور دست از حرکت ایستادند و خدایان چطور اورا سایه مرگ روی زمین کردند. و اریکا؛
به دنیای عادی بازگشت. خطاب به دخترک گفت:اریکا اسم همونی بود که مامانبزرگت میگفت مرگ عاشقشه. من حتی اسم خودم رو یادم نمیآد، چرا اونو یادمه؟
دخترک در ثانیه های پایانی عمر کوتاهش با صداقت کودکانه اش گفت:اگه آرزو کنم آزاد بشی، میشی؟
مرگ پاسخی نداد. بدن نحیف دخترک را در آغوش گرفت و توی گوشش زمزمه کرد:خوب بخواب کوچولو.
نمیدانم معجزه عشق دخترک بود یا پشیمانی عمیق مرگ اما درست وقتی که روح دخترک از بدنش جدا شد، مرگ دیگر روی زمین نبود. چشمانش را گشود و صدایی شنید، صدایی که سالها بود به گوشش نخورده بود. صدایی به خنکای رودخانه هایی که در نوجوانی کنارشان قدم می زدند:دلم برات تنگ شده بود.
+قرار بود طولانی تر باشه بات..انی وی..دوستش داشته باشید:)
+ورژن راک این آهنگ تی بی نظیره..
آتری:بغل دستیمو دیدی؟
من:آره نصف مدرسه روش کراشن
آتری:میخواستم بهش بگم تو بهم برسون من بهت میدم..
---
من:یه تیکه کاغذ کردم تو اون لوله جوهر خودکارم-
دیانا:اون بوس بهتو کی نوشتهه
من:اونو بیخیال یه فاک اسکول بنویسم بغلش؟
دیانا:بیا اینور رو این دیوار بنویس
من:کاغذه رو در میارم- با این بنویسم؟
دیانا:بنویس
شکیبا:این کله خرابه واقعا میره مینویسه ها نگید بهش اینارو-
---
ما درحال ایده پردازی برای انشامون
سپیده:صب کن قراره بچرخه بره تو کوچه؟
من:آره
سپیده:مگه نگفتی بچه شره؟ پس به جای اینکه از در بره بیرون،
آوین:از پنجره بیاد تو؟
من و آیسان و آیناز:پاره شدن*
---
من که دو پاراگراف نوشتم*
آوین:یه ایده دیگه ام دارما..
ما:
آیناز:آوین نوشتیم اینو دیگه بچ-
---
من و آیناز و آیسان که یه ایده ای دادیم که میشه ازش فیلم ساخت:
بقیه بچهای کلاس که کلا شوخی گرفتن قضیه رو:
---
پانیذ:کسخل شدیم رفت
سما:حاجی ما اول اسکل بودیم الان وارد یه مرحله جدید به اسم کسخلیت شدیم
من و آرمیتا که داریم با ریتم آهنگای عروسی فلیز ناویدا میخونیم:حق
---
سما و درسا کِل میکشیدن، من و پانیذ و آرمیتا یه توپ دارم قل قلیه میخوندیم-
---
یک فاکینگ سال از کاملیا میگذرههههههه
---
آیلین تون برای اولین بار داشت شطرنج بازی میکرد عطیه رو کیش و مات کرد دوستان، کلا یه شاه و یه فیل براش مونده بود با یه وزیر و یه رخ کیش و ماتش کردم
---
یاسی:میخوای از پنتا ست کنیم؟
من:هویی و کینو؟
من:هویی و یوتو؟
یاسی:هویی و یوتو مومنت ندارن؟
من:بریم تو چنل هرچی قشنگ تر بود؟
یاسی:++
من:جوری که گشادیم ستودنیه
---
من:آیری و آرمو معرفی میکنم تو سناریوم*
یاسی:ذوق میکنه براشون*
یاسی ده ثانیه بعد:وایسا ببینم آیری کیه
---
میخوام برای فیک جدیده م تیزر درست کنم(تیزر اولدر بمونه هروقت گوشی خودم اومد دستم، اینیکی فوری تره) و تا مرحله کات ویدیوها هم پیش رفتم، ولی مشکل اینجاس چجوری از کامپیوترم انتقال بدم به گوشی مامانم بدون اینکه کیفیتش کم شه..
---
همین الان فهمیدم کتاب مورد علاقه من، یکی از ما دروغ می گوید، از روش سریال ساخته شده:)
---
روز نشانه قراره بی ال کره ای جدید بیاد
---
تو 20 دقیقه دو فصل زیست خوندم..بریم که برا امتحان آماده شیممم
-تقصیر تو نیست،هیچی تقصیر تو نیست
-ولی اینکه میزاری همینکارو ادامه بدن تقصیر توعه
-اونا حقی ندارن که همچین حرفی بهت بزنن وقتی از واقعیت خبر ندارن،خوبی مجازی همینه
-لازم نیست همیشه خود واقعیت باشی،قرار نیست بعد از اینکه بهشون میگی کارشون آزار دهندست جلوی اشکاتو بگیری یا بترسی که دیگه بقیه باهات حرف نزنن
-چون اونا حتی تورو نمیشناسن،توهم اونارو نمیشناسی
-با این حال گفتن بعضی جمله ها به کسایی که نمیشناسیشون بعدها کمک بزرگیه
+من همیشه سعی کردم کسیو قضاوت نکنم چون از قضاوت شدن متنفرم
+حتی بعد از اینکه فهمیدم اونم ناخوداگاه قضاوت کردم انقدر به خودم فشار اوردم که هنوز درد دارم
+ولی
+چی میشه که همه منو قضاوت میکنن؟
-آخ عزیز دلم ناخواسته قضاوت کردن واقعا عادیه همه اینکارو میکنن،این اشکالی نداره
-دلیل نمیشه چون تو آدم بی نظیری هستی همه باشن
-و این به هیچ وجه ربطی به تو نداره بلکه مشکل اوناست
-مسئولیت اوناست که به تو و احساساتت آسیبی نرسونن و اگه نمیتونن درست انجامش بدن، مشکلیه که خودشون باید حل کنن
-بابت مشکل یه نفر دیگه قرار نیست تو اذیت بشی
+فقط نمیخوام سمی باشم
-تو سمی نیستی لوندر قشنگم؛ با سمی بودن کیلومتر ها فاصله داری
من وقتی شما برای تشخیص آیدلا میاین سراغم:
شکیبا وقتی برای آمار گرفتن از یکی میریم پیشش:
پرسون خطاب به گربه ها وقتی فقط برای غذا میرن پیشش:
ترنم وقتی ما جنسارو زیر تخت ننه باباش گذاشتیم:
رومینا و درسا وقتی فقط برای گرفتن تکلیفا میریم پیششون:
ریحانه وقتی فقط برای سیزن شدن بش پیام میدن:
آروشا وقتی ملت برای دردودل میرن خصوصیش:
سلین وقتی همه از هیونلین حرف میزنن:
ریحون وقتی همه برا قالب زدن میرن پیشش:
آنیما وقتی همه از لوسیفر میپرسن:
ماریا وقتی برای عکسای باکیفیت از پنتا میریم پیشش(یه مدت نرخ تعیین کرده بود براش😭😂):
لاوندا وقتی همه برا زن گرفتن میرن پیویش:
هالند وقتی من رفتم پیویش چسناله کردم درحال جمع کردنم:
هایب وقتی دید همه به خاطر بی تی اس دوسش دارن:
لی سومان وقتی اکسوالا ازش کامبک میخوان:
شما ام بهش اضافه کنید:>>
از راست به چپ:لولا، اِستر، بِلِن
حس میکنم یه کار خوبی کردم که این قاب افسانه ای رو بهم دادن..:)
+استر اولین کراش اسپانیاییمه..:")
++اگه نمیشناسین، لولا ایندیگو دنسر و خوانندست، استر اکسپوسیتو بازیگر و مدله، بلن آگولیرا هم خوانندست~~
+++لولا با دانا و ایزابلا دوسته، با استر ـم دوسته، دانا و استر هم از سر کست الیت دوستن، دانا و ایزابلا ام دوستن، پس میتونم نتیجه بگیرم این چهار نفر دوستن؟
++++اصن بهم نمیاد کراش اسپانیایی داشته باشم اما من برای این چند نفری که اسمشونو توی پست آوردم میمیرم..
اولین کلماتی که همه آدما وقتی برای فیکشون یه زبان جدید ابداع کردن معادلش رو مینویسن:سلام، ممنون، خداحافظ، اعداد
اولین کلمه ای که من ساختم:فاک یو بچ
+از یه جایی تو ناخونم داره خون میاد، که نمیدونستم وجود داره"-"
از نفر سوم بودن خسته شدم.
+بلو هیون بعد از فینال جشنواره بخش یکش تموم میشه، بعدش یه هفته آپ نداریم شاید اگه گوشی رسید دستم برای بخش دوم تیزر درست کنم. گفتم بدونید.
++گشنمه.
+++حالم خوبه
++++یه فیک جدید پیدا کردم از بس گاده میخوام کلمه هاشو بوس کنم..قشنگ ژانر مورد علاقه منههه