نازنین درحال خوندن باکت لیست من:اینکه از نویسنده فیوت میخوای امضا بگیریو منم هستم، فقط نویسنده مورد علاقم تویی.
من:
نازنین:امضاتم بنفش باشه.
من:
من:لفت میدم از این زندگی.
نازنین درحال خوندن باکت لیست من:اینکه از نویسنده فیوت میخوای امضا بگیریو منم هستم، فقط نویسنده مورد علاقم تویی.
من:
نازنین:امضاتم بنفش باشه.
من:
من:لفت میدم از این زندگی.
ما، سه نفری درحال دیدن بازی کانادا و کرواسی*
مامانم:توپارو عوض کردن؟ دیگه سیاه سفید قدیمی نیستن نه؟
من:جام جهانی هر دوره خوشگلشون میکنن.
مامانم:یعنی بازیای دیگه هنوز همون شکلین؟
من:نه.
مامانم:
1.امروزم مثل دیروز خیلی حالم بد بود، رفتم مستند جنایی دیدم، شاید باورتون نشه ولی کاملا مودم برگشت و الان خیلی شاد و شنگولم "-" بعد میگم دیوونم باور نمیکنین.
2.پینترستم انقدر خوشگله که چجوری تا الان قالب عوض نکردم؟ وایب کتاب و قهوه وسط شهر و یه رنگ جذاب سفید و سیاه و خاکستری و کرمی روشن داره و عملا دیوونم کرده.
3.خطاب به پارتنر آیندم پلی لیست چیدم~~
4.آهنگ بدید بهمTT
5.مامانم زنجیر گردنبند مریمم رو درست کرد، الان انداختمش حس میکنم اگه الان برم ادامه این مانهوا اسماته رو بخونم عذاب وجدان میگیرم.
6.تصور کنید گردنبند مریم مقدس گردنتون باشه، بعد مانهوای گی اسمات بخونید.
7.خدایی من خیلی پتانسیل کی نتیزن بودنو دارم، کل کیپاپو میشناسم، تازه قرار گذاشتن و نذاشتنشونم تحلیل میکنم، درمورد همه چیزشونم نظر میدم، فقط اون مورد "توهم اینکه آیدل مد نظر رو ترشی انداختن تا من بیام بگیرمش" تو رزومه ـم تیک نخورده که فک کنم بشه قاچاقی ردش کرد.
8.فیلم When the day comes:1987 رو ببینید. فردا نقدش رو پست میکنم. (امروز مینویسم ولی میذارم رو انتشار)
9.دهم ریاضیامون خیلی بچه های cool و نایسی ان باهاشون حال میکنم.
10.بخدا کامنت ندین دیگه میرم تو غارم در نمیاما-
لطفا وبلاگ من را آنفالو و با من قطع ارتباط کنید اگر هرکدام از موارد زیر را دارا هستید:
1.طرفدار نظام دیکتاتوری ج.ا هستید. (به حدی فاصله دوطرف زیاد شده که نمیشه هم پاتو بذاری اینور هم اونور:) )
2.آرمی تعصبی هستید، هیتر هر سلبریتی کره ای و غیرکره ای هستید یا حداقل تنفرتان را ابراز میکنید.
3.برای نظردادن به پست های اینجانب، دستتان خسته میشود. (فعلا تا اطلاع ثانوی نظرات عمومی بسته ـن so انتظاری ندارم. بعد از اینکه حالم بهتر شد و بازشون کردم منظورمه. )
4.هموفوبیک هستید.
5.با استفاده از کلمات انگلیسی بین جملات فارسی مخالف هستید یا حداقل تصور میکنید هیچکس نباید اینگونه بنویسد.
باتشکر فراوان از شما و احترامی که برای من و خودتان قائل میشوید. چرا که اینجانب قصد دارد در وبلاگ شخصی خودش احساس راحتی کند و درمورد هرکدام از مسائل بالا حرف بزند، و قطعا حوصله دعوا با کسانی که مشخص نیست سر و کلهشان از کجا پیدا شده را ندارد. من به خودم احترام میگذارم، شما هم مطالبی که به نظرتان با عقایدتان همخوانی ندارد را دنبال نکرده و زمان خود را هدر ندهید و به خودتان احترام بگذارید.
تو یه عشق راحت میخواستی، من دنبال آسودگی پس از درد بودم. زیبایی برای تو، قفس وجود من بود. من قلبت رو شکستم چون تو برای من زیادی خوب بودی. تو آفتاب بودی و من بارونی بودم که نیمه شب ها میباره. بهم گفتی باید آزاد تر باشم و من تمام اون سم رو به تنهایی نوشیدم. تمام خونی که از عشق مردهمون روی زمین ریخت و رزهای سفید رو سرخ کرد، رویاهای شیرینت رو نابود کردم و تبدیل به ضد قهرمانی شدم که مورد تنفر واقع میشه، چون تو آفتاب بودی و من بارونی بودم که نیمه شب ها میباره.
Midnight rain & The great war by Taylor swift
نگاهی بهت میاندازم. عالی به نظر میرسی. روی زمین دراز کشیدیم و جوری به صورتت خیره شدم که انگار هدیه آسمونی منی. نزدیک غروبه و ما تمام شهر رو گشتیم. دلم میخواد دستت رو بگیرم، انگشتامو بین انگشتات که از سرما سرخ شدن سر بدم و انقدر از لمسشون سیر بشم که دیگه جایی توی وجودم نمونده باشه که شیفتهت نباشه. گونه هات همرنگ یاقوت سرخیه که توی ویترین جواهر فروشی دیدیم. آرزو میکنم کسیو داشته باشی که بتونه برات هرچقدر که میخوای یاقوت سرخ بخره. انقدر که هاله قرمز خوشرنگت رو معنا کنه. چیزی نمیگم. چون اگه بگم، از دستش میدم. قرمزی که خونهم بود رو. حس بودنش رو. چون من فقط دخترکی بودم که بزرگترین گناهش، عاشق دوست صمیمیش شدن بود.
و من تورو به عنوان کسی که باهاش بدون کفش توی نیویورک میرقصیدم انتخاب کردم؛ به آسمون بالای سرم نگاه کردم، به رنگ لکه روی لباسم بود وقتی تو شرابتو روی من پاشیدی، وقتی خون به گونه هام رسید و قرمز شد، همرنگ مارکی که روی ترقوهم دیدن و زنگار بین تلفن ها، لب هایی که خونه صداشون میزدم، قرمز تیره بود. =)
+مارون، آگوست و آل تو ول برای قلب من یه جایگاه دارن.
خانم جعفری عزیزم تولدتون مبارک:)
شما بهترین معلمی بودین که توی سالهای تحصیلم داشتم. کسی هستین که با تمام وجودم بهش احترام میذارم و امکان نداره روزی از ذهنم پاک بشه.
افتخار میکنم که دانش آموز زن قوی و باسوادی مثل شما بودم و میدونم تمام دانش آموز هاتون همچین حسی داشتن و دارن. تولدتون مبارک!
-با اینکه هرگز قرار نیست این رو اینجا بخونید اما ثبت کردنش برام ارزشمنده. چون شما ارزشمندید.
پرسون کیوتم، زیباترینم، مون هالوی من، شترکم!
یادته چجوری دوست شدیم؟ که سال پنجم رفتیم درمورد زبان پارسی تحقیق کردیم و من گفتم میخوام با تو همگروهی باشم و بعد همسرویسی شدیم و کمکم شدی یکی از بهترین آدمایی که توی زندگیم دیدم:)
یادته کلاس ششم چقدر سیمپ GGO Football بودیم؟ یا مسابقه والیبالمون با پنجما و تمریناتت با من که چجوری اسپک بزنم؟ یادته سر زبان یه خط رمزی اختراع کرده بودیم که به هم یادداشت بدیم و تیچر نبینه؟ یا تمرینای دیکتهمون که خط خطی طور ته دفتر من مینوشتیم و تهش دست به دامن تلفظای عجیب غریب میشدیم؟ یا فارسی ای که من با گل رس درست کردم و رنگ طلایی زدم و شبیه عن طلایی شده بود؟ من همشو یادمه، چون تو همون دوست خل و دیوونه و باحال منی، همونی که سر زنگای داستان نویسی مدام از 'ابرهای سفید و پنبه ای' استفاده میکرد و قشنگ ترین چتریای دنیارو داره و صدای خنده هاش جوری واگیرداره که نمیتونی بهش نخندی؛
تولدت مبارک، آرزوی کشیدن لپات و یه بغل محکم:)
اولین بار، حضورش را با شنیدن صدای قدم هایش حس کردم. وقتی به حدی نزدیک شد که نگاهم به پاهایش چیزی فراتر از طرح کلی مشکی رنگی را تشخیص میداد، با دیدن چکمه هایش علت صدای بلند قدم برداشتنش را فهمیدم. موهای حلقهحلقه قهوهای بلندش را بین دستان باد رها کرده و پالتوی کرم رنگی پوشیده بود تا وجودش را از سرمای نیمهشب های پاریس در امان نگه دارد. کاری که مخصوصا در کنار رود سن، بسیار عاقلانه بود. فکر میکردم او نیز رهگذری راه گم کرده باشد که در پی خانه اش میرود و بین آغوش گرم مادر، همسر یا معشوقی به خواب خواهد رفت، اما به آرامی سمت من آمد و با صدای فراموش نشدنی اش پرسید:«میتونم اینجا بشینم، موسیو؟»
سرم را به نشانه تایید حرکت دادم:«البته مادمازل.»
اما من که بودم؟ نویسنده ای تنها که در انتظار بازگشت شعله های نورافشان صبح، هرشب را در گوشه ای از دلتنگیهای شهر سپری میکرد. وقتی زن جوان با متانت کنارم نشست و چشم های زیبایش را به رقص نقره فام بازتاب ماه روی آب های مواج سن دوخت، حس کردم فرق چندانی باهم نداریم. توی همین فکرها بودم که لب هایش به سخن باز شد:«شما چرا اینجایید موسیو؟»
«نگرانی و ترس، مادمازل. شما؟»
لبخند تلخی زد:«ترس و نگرانی.»
خنده آرامی کرد:«شب ساکت تر و رازدارتر از اونیه که حرفامونو به گوش خورشید پرهیجان برسونه. چی شمارو نگران کرده و میترسونه موسیو؟»
دلیلی نبود که برای پاسخ ندادن پیدا کنم. کتابی که کنارم گذاشته و تا آن لحظه نگاهش هم نکرده بودم را برداشتم و بدون هیچ حرفی سمتش گرفتم. رنگ قرمز و طلایی جلدش زیر پرتوهای کمفروغ ماه میدرخشید و عنوانش که با رنگ طلایی نوشته شده بود را واضح به رخ میکشید؛ "رقص با شیاطین". با صدایی که میکوشیدم بدون لرزش باشد گفتم:این، اولین کتابمه. 4 سال بی وقفه روش کار کردم و فردا بلاخره به طور رسمی منتشر میشه.»
کتاب را از دستم گرفت. کاملا مشخص بود یک بار هم ورق نخورده. بدون فکر صفحه ای را باز و به من نگاه کرد:«اجازه هست؟»
با لبخندی تایید کردم. شروع به خواندن کرد:« "نور کمجان چراغ های بیرون روی صورتش میرقصید و مژه های بلندش روی گونه هایش سایه انداخته بود. نینا نمیتوانست قبول کند او انسانی واقعیست و پوست و گوشت و استخوان دارد. انگار در رگ هایش به جای خون، روشنایی جریان داشت." این عالیه موسیو!»
لبخند زدم:«ممنونم مادمازل. ای کاش من هم همین فکر رو درمورد نوشته های خودم میکردم.»
اخمی کرد و به تندی گفت:«خواهید کرد موسیو.»
بعد کمی صبر و سکوت، دوباره شروع به سخن گفتن کرد:«من سه ماه پیش شاهد خودکشی صمیمی ترین دوستم بودم موسیو. دیگه هیچوقت بعد از اون حادثه نتونستم بخوابم. البته خیلی کم، اما تمامش با کابوس همراهه. همین شد که تصمیم گرفتم شهر رو بگردم، و امشب پام به اینجا باز شد.»
تعجب کردم. فکر نمیکردم کسانی را پیدا کنم که کوچه های شهر از دست دلتنگی هایشان و ترس هایشان به دادگاه مهتاب شکایت برده باشند، درست مثل خودم. صحبت کردن با آن زن جادونشان تلخ ترین شیرینی زندگی نه چندان بلندم را ساخته بود. به آرامی پاسخش گفتم:«برای دوستت متاسفم. و..منم همینطور. منم مدتهاست که مهمون خفته کوچه های این شهرم.»
گفتیم و گفتیم. از ترس هایمان. از افکارمان. از چیزهایی گفتیم که قطعا به کسی که مارا میشناخت نمیگفتیم. پرتوهای خورشید که شروع به تابیدن روی صحنه تئاتر شهر شلوغم کرد، هردوبلند شدیم. موهای فندقی رنگش حالا درخشان تر به چشم میآمد. به آرامی گفت:«از آشنایی و حرف زدن باهات لذت بردم موسیو.»
وقتی که رفتنش را تماشا میکردم و آماده بودم به سمت مخالفش بروم، زیرلب گفتم:«یعنی دوباره دست لجباز سرنوشت مارو به هم میرسونه؟»
[1401/08/16-17:40]
+اولین انشای من در سال جدید~
++دلم واقعا برای نوشتن تنگ شده بود.
چند درصد احتمال داره وقتی از مدرسه پیاده برمیگردین، مقنعه سرتون نیست، زیرلب برا خودتون آهنگ میخونین و میخواین از خیابون رد شین ماشینی که ترمز میزنه تا برین رانندش معلم کارافرینیتون باشه؟:))))))))
لعنتی تیبارو داشت با سیس و سرعت فراری میرفت، یهو دیدم وایساد اشاره داد رد شم لبخندم میزد
من:
من:خاک به سرم اینکه افراسیابیهههه
اون:میخنده*
من:فاک فاک فاک..
لبخند زدم و رد شدم و بعد تا برسم خونه فقط زیرلب فاک و شت میگفتم:))))
حالا خوبه خدا عمرش بده عرزشی نیستTT xD