بعضی وقتا دلم میخواد تو زندگی بعدیم یه پسر گی باشم.
حتی الانم اینجوریم که ععع این پسره چه جذابه کاشکی پسر بودم:/
بعضی وقتا دلم میخواد تو زندگی بعدیم یه پسر گی باشم.
حتی الانم اینجوریم که ععع این پسره چه جذابه کاشکی پسر بودم:/
دلم پارت اسمات از کاراکترای فیک خودم میخواد.
به عمق فاجعه پی ببرید.
+کامنتاتونو ج میدم چند دقیقه دیه نترسین
خونواده ما با خونواده یکی از هم دوره ای های بابام خیلی صمیمی تر بودن قبلا
یه طوری که هر دو سه هفته یه بار خونشون بودیم
دخترشون از من 7 یا 8 سال بزرگتره، و من از وقتی 9 سالم بود ندیدمش
ده دقیقه دیگه میاد خونمون تا باهام فرانسه بخونه
استرس دارم یه طوری که انگار اولین باره میبینمش، چون شنیدم اوتاکو عه و گروهای نه خیلی معروف کیپاپم میشناسه، مثل خودم
امروز تولد بارونک کیوتمم هست، و آره نمیدونم چرا یه وضع عجیبی ام..
تموم شد میام مینویسم چه خبرا شدش~
+ترکیب نون تست با مایونز و چیپس محشره. دیشب موقع فیک خوندن امتحانش کردم از دستش ندیدD:
بابای هان سوهی:با من ازدواج کن!
مامان هان سوهی:نه، میخوام ادامه تحصیل بدم.
THE END.
جو دان ته:میای با هم خیانت کنیم؟
چئون سوجین:نه من شوهرمو دوست دارم.
THE END.
مین سول آه:پس استخدامم؟
چئون سوجین:بد شد، قبلا یه معلم ریاضی دیگه استخدام کردیم، ببخشید.
THE END.
دوستای ناباب:سونگری جون بیا یه گروه چت کاکائوتالک هست میای؟
سونگری:والا کاکائوتالکو پاک کردم میخوام برا کنکور بخونم شرمنده
THE END.
مگومی:یوجی اون انگشته رو نخوریا!
یوجی:باشه.
THE END.
دازای:با من میای آتسوشی؟
آتسوشی:نه.
THE END.
دوستای هیناتا:بیا امروز به جای رد شدن از جلو اون فروشگاه تلویزیون داره از یه جای دیگه بریم.
هیناتا:باشه.
THE END.
دوستای ناباب:هیونجین بیا تو کلاسی که همه توش فحش میدن
هیونجین:عا نه ببخشید من میخوام کلاسمو عوض کنم
THE END.
یدونه ام شما بگیدD:
احتمالا اکثرتون سلیقه منو بدونین، اگه هم نه فک کنم اینکه پنت هاوس و هتل دل لونا و سگ های ولگرد بانگو رو خیلی دوست دارم مشخص کنه سلیقم چجوریهxD
سریالی انیمه ای چیزی که همچین سبکی داشته باشه-دارک و جنایی و اینا--کمدی ام باشه خوبه- معرفی کنین شهریور ببینمD:
فیک هم چون شاید اکثرتون پست قبلمو ندیدین باز تکرار میکنم بی تی اس نباشه معرفی کنینTT اکسو ام زیاد دارم البتهxD گروهای دیگه درکل دارید بگیدD:
تو خصوصی نفرستین عمومی بدینشون دور هم دانلود کنیمxD
اصنم این پستو صرفا نزاشتم که قالبمو ببینینD:
هیچوقت وقتی به باباتون گفتین مشق ادبیات دارین و مثلا دارین سوالارو از رو لپتاپ میبینین اسکیز کد قسمت ویژه رو پلی نکنین.
اسپویل:ولی من خیلی زودتر از اینکه فلشه رو پیدا کنن حدس زدم سونگمین مافیاس:> تاثیرات فیکشن جنایی نوشتن و پنت هاوس دیدنه بهم افتخار کنین*-*
*صفحه های اولش مفقود الاثر شده و درحال حاضر فرانسه ایم ما*
وای خدا نمیدونید تو فرودگاه چه خبر بود. خیلی بزرگ بود و کلی سوغاتی فروشی داشت. خوب که خرید کردیم آماده شدیم که برویم به هتل که یک دفعه مامان نیروانا داد زد:«بچم، بچم کجاست؟» کلی دنبال نیروانا گشتیم که یک دفعه صدایی آمد«دن دن دن پدر و مادر بچه کوچکی به اسم نیروانا به بخش اطلاعات دن دن دن» نیروانا را که برداشتیم رفتیم به هتل. خیلی خوب بود از پنجره اتاقمان می توانستیم برج ایفل را ببینیم. یک هو صدایی آمد که می گفت«کمک! من توی دستشویی گیر کردم!» وای صدای آریانا بود! همه رفتیم و در دستشویی را کشیدیم تا بلاخره باز شد. آخیش! دیگه باید بریم بخوابیم. فردا کلی کار داریم.
صبح رفتیم به غذا خوری هتل تا صبحانه بخوریم. صبحونه ام حلزون سرخ شده با کره و سوسیس بود. می دونم به نظرتون بد میاد ولی خیلی خوشمزه بودن.
بعد رفتیم تا در شهر بگردیم. اول به برج ایفل رفتیم و بعد به کلیسای جامع پاریس رفتیم. بعدش هم رفتیم تا ناهار بخوریم چون بعد از ظهر باید به سمت ریو دوژانیرو حرکت کنیم که دیدیم نه رزا نه مامان رزا هیچکدام نیستند. کلی دنبال آنها گشتیم اما پیدایشان نکردیم. دیگه داشت دیر میشد برای همین به سمت فرودگاه رفتیم و سوار هواپیما شدیم. مامانم در موبایلش دید که المپیک ریو فردا شروع می شود ما هم با هیجان به ریو رفتیم.
یک خبر خوب! رزا و مامانش با پرواز بعدی به ریو آمدند. آخرش هم نفهمیدیم اینها کجا گم شده بودند. بهمان اجازه دادند در المپیک شرکت کنیم!
نیروانا فوتبال، رزا ژیمناستیک، هدیه هندبال، مریم.د تنیس، نیکتا و پرسون بسکتبال، دریا شنا و واترپلو، بهاره والیبال ریحانه هم همینطور، اونیکی مریم هندبال پریسا شنا و خودم هم تیر اندازی شرکت کردیم. بعد به سمت هامبورگ راه افتادیم.
یک خبر بد! دریا در بازی وسطی ای که خواستیم در آلمان انجام دهیم پایش شکست و در همانجا ماند و ما بدون او به سفر ادامه دادیم. البته مادرش نیز بود. ما به دریا گفتیم که به محض خوب شدن به ما تلفن بزند و به جایی که ما هستیم بیاید.
***
چند روز است که دریا را ندیده ام. گفت که مجبور است به ایران برگردد و دوباره بیاید. امروز یک سفر دریایی با کشتی پدر بهاره و هدیه از اقیانوس اطلس گذشتیم. اما کشتی غرق شد و ما از جزیره آدم خوار ها سر درآوردیم. آنها ریحانه را خوردند و ما برایش عزاداری کردیم. بعد هم دست مریم در رفت اما آقایی که آنجا بود دستش را خوب کرد. ما با خرده چوب های باقی مانده یک قایق درست کردیم اما متاسفانه ترنم از روی آن پرت شد پایین. دیگر نفهمیدیم زنده ماند یا غرق شد. خلاصه مامان هایمان زنده بودند. مامان ترنم خودش را انداخت تو آب تا دخترش را پیدا کند ما ام حرکت کردیم.
***
خوشبختانه ترنم داشت دنبال ما می آمد. مادرش هم همینطور. به ساحل که رسیدیم متوجه شدیم که در نیویورک هستیم. یعنی ما یک شبه از روی اقیانوس اطلس گذشتیم. وقتی که دیدیم دارد از پشت سرمان صدای گرومپ گرومپ می آید بلاخره برگشتیم و دیدیم همان غولی که ریحانه را خورده بود رزا را هم خورده و بعد ریحانه را جلوی پای ما بالا آورد.(تازه فهمیدم چرا یک مدت است که رزا را ندیده ام!) ما به دریا زنگ زدیم و به او گفتیم با اولین پرواز به نیویورک بیاید.
بگذریم، دوباره مانند قبل به سفرمان ادامه دادیم. بعد از آنکه برای بار 249 مین بار مجسمه آزادی را دیدیم دیگر وقتش بود به هتل برویم. هتل خیلی قشنگی بود و اسمش هتل هیلتون بود(شبی ازمان دوهزار و پونصد دلار گرفت) وقتی ریحانه دوش گرفت تا اسید معده آن غول را از سر و رویش پاک کند رزا را بیهوش روی زمین دیدیم و کلی طول کشید تا به هوشش آوردیم و بعد مجبور شدیم دوباره سوار هواپیما شویم و به مسکو برویم.
آنجا جای خیلی خوبی بود و من یک مجسمه، ماکت و لگوی قصر کرملین را خریدم و یک عروسک 7 تایی روسی را برای پسرعموی کوچکم که دیروز همزمان با برادر آریانا به دنیا آمد خریدم. البته مامانم گفت که او هنوز خیلی کوچک است و عروسک را به خود عمویم می دهد تا بزرگ شود. من و دریا و نیروانا با هم سر وقت برنامه سفرمان رفتیم و دیدیم بعد از اینکه به 12 کشور دیگر رفتیم برمیگردیم ایران و شهر های آن را دیدیم به تهران برمیگردیم. نیروانا خیلی ناراحت شد و گریه کرد و من دلداریش دادم و گفتم:«ناراحت نباش. فقط اونجا میتونی...» و اینجا نیروانا حرفم را قطع کرد و گفت:«آره! ممنونم هستی!» دریا هم گفت:«برو بابا». بعد نیکتا صدایمان کرد و گفت:«ریحانه توی اتاق غذاخوری گیر کرده!» ما به طرف اتاق دویدیم اما مامور مارا بیرون کرد.
وقتی زمان غذا فرا رسید صدای ریحانه دیگر در آمده بود و ناله میکرد. در را که باز کردیم دیدیم 4 تا دیس بزرگ غذا را خورده و دارد ناله می کند. و ما هم مجبور شدیم او را به بیمارستان ببریم تا بلاخره توانست بیشتر چیز هایی را که خورده بود بالا بیاورد. بعد با هم به هتل برگشتیم.
***
دوباره داریم به آمریکا می رویم اما به واشنگتن دی سی! راهنمای تورمان گفت:«کاغ سفید اینجاست و می گویند هرکس که رئیس جمهور را ببیند خوشبخت خواهد شد.» همگی ریز ریز خندیدیم بعد من ناگهان دختر خاله ام را در خیابان دیدم و نیروانا خاله اش را در پارک دید.
متاسفانه از اینجا به بعد دیگه کلاس پنجم تموم شد و ننوشتم..xD
کم کم داره میشه 5 سال که بلینکم و تو این مدت دونه به دونه پیشرفت دخترامو دیدم..
تو اکانت ویورس بلک پینک جوین شید بلینک!^^
+بهم فیک برسونید دارم از بی فیکی میپوسمممممم
بی تی اس نباشه جاست از بقیه گروها فرق نداره. چی شیپ میکنمم که خبر دارین فقط فیک بدید بهممTT
در مورد جمله "نه یعنی نه" چه حسی دارین؟
منظورم اینه که وقتی میشنویدش چی توی ذهنتون میاد؟
درد هر روز بیشتر میشه، بدون پایان جلوی چشمام، دژاوو