×وضع روحی نویسنده این وبلاگ به دلیل اتفاقی که توی پست قبل شرح داده شد به شدت افتضاح است! اگر چیزی گفت که ناراحت شدید، از همین جا عذر می خواهد!×

 

گوش بدین=)

 

تاحالا شده از چیزی ناراحت باشین ولی نتونین بگینش؟ فقط چون حس میکنین بقیه اگه بفهمن شما به خاطر اون چیز ناراحتین مسخرتون میکنن؟

این دقیقا وضع الان منه. حتی اون وسواس عجیب غریبم داره از درون منو میخوره که اگه اینارو تایپ کنی چه فکری در موردت میکنن؟ ولی ترجیح میدم اهمیتی بهش ندم،

از وقتی اون خبرو خوندم...واقعا نمیدونستم چه حسی نشون بدم...انگار کل زندگیم از بین رفته بود و به زور جلوی گریمو میگرفتم،

رفتم پیش مامانم که شاید بتونه کمکم کنه..ولی حدس میزنین چی شد؟ ازم خواست ناراحت نباشم؟ درکم کرد یا کاری کرد حس بهتری داشته باشم؟ نه، گفت چون تو طرفدارش بودی از گروهش رفت، بهتر شد که رفت، اونیم که گفتی خودکشی کرده، به خاطر توئه که مرده..

و الان..میتونین دلیل کبودی های بنفش و قرمز دور چشمامو متوجه بشین...