نمیدونم باید چجوری حرف بزنم پس فقط خودمو توی اتاقم حبس میکنم که نبینن چیکار میکنم. اما بازم کاری برای انجام دادن ندارم. از توی کتابخونه کتاب مورد علاقم رو برمیدارم و بازش میکنم اما شنیدن صدایی از بیرون متوقفم میکنه، دوباره همون حرفای تکراری. بازم میخوای اون مزخرفارو ورق بزنی؟ دختر که کتاب نمیخونه! سعی میکنم بهشون بی توجهی کنم و سعی میکنم بشینم و به کلمه ها خیره میشم اما چیزی نمیفهمم. شایدم اونا راست میگن. شایدم تنها کاری که براش ساخته شدم خونه داری و بچه داریه. بیشتر و بیشتر تلاش میکنم اما همه اون حرفا توی سرم میچرخن و بلند تر و بلند تر میشن. دوباره صداشونو میشنوم که میگن چرا فقط توی اتاقم و بیرون نمیام. میخوام حرف بزنم اما انگار تمام صدام توی گلوم خفه شده. انگار یه دست محکم حنجره م رو گرفته و فشار میده. یاد وقتایی میفتم که بهم میگن باید آروم حرف بزنم، حرف نزنم، نخندم، گریه نکنم، سرمو تکون میدم و به خودم میگم نباید روم تاثیر بزارن اما من و صدای توی سرم هردو میدونیم گذاشتن و برای جلوگیری دیگه خیلی دیر شده. روی زمین میشینم. به کتابای درسیم خیره میشم. شایدم درست میگن، شایدم رشته ای که میخواستم برام خوب نبود اما بین این درسای جدید دارم خفه میشم. مبحث اون روز رو باز میکنم اما هیچی ازش نمیفهمم. شایدم نباید درس میخوندم. شایدم تهش میفهمم اونا فقط صلاحمو میخوان اما نمیخوان. شایدم تهش همون تاریکی همیشگیه. شایدم تمام این صداهای توی سرم دارن راستشو میگن. شایدم همینه. شایدم آخرش تسلیم شدنه. شاید درستش خفه شدن و هیچی نگفتنه. شاید باید شکر گذار باشم که سقفی دارم برای زیرش نفس کشیدن. شاید..
مونولوگ نمایش تک نفره با موضوع والدین سمی~