#انتشاره
میدونم قطعا تا الان حسابی دلتنگ سوالای یهویی فلسفیم شدین عشقا:>
خوندن جواباتون شده از راه دور و با فاصله خوشحالم میکنه💙✨
۱.چی باعث میشه که نخواین خودتونو بکشین؟
۲.بهترین لحظه زندگیتون؟-بدون فکر جواب بدین، اولین چیزی که به ذهنتون اومد-
۳.بدترین لحظه زندگیتون؟-بازم مثل سوال قبل-
+جواب بدین خب؟ فرض کنین کنارتونم و دارم میپرسم، خواستین ناشناس بگین.
۱. کسایی که باعث میشه به این دنیا احساس تعلق داشته باشم.
۲. احساس میکنم همین الانم جزو بهترین لحظه‌هامه. :>
۳. روز و اتفاقی رو به یاد میارم که قابل گفتن نیست. فقط اینکه خوشبختانه الان کاملا حل شده و همه‌چیز سر جاشه~
۱- یک وقت فکر نکنید مغرورم یا چی ولی بنظرم دنیا به لبخندای من نیاز داره، نمیگم لبخندام قشنگن ولی معتقدم یک لبخند هم حال آدم رو خوب میکنه
۲- اولین چیزی که اومد تو ذهنم تولد چهارده سالگیم
۳- اولین چیزی که اومد تو ذهنم شبایی که با دوست صمیمی سابقم تا پنج صبح حرف میزدم و فقط بلد بود اعصابم رو به گو* بکشه
۱. اینکه هنوز یه عالمه کار و آرزوی انجام نشده دارم. من تا لباسایی که میخوام نپوشم، تا جاهایی که میخوام نرم و تا کارایی که میخوام نکنم قرار نیست بمیرم.
۲. وقتی یکی صرف نظر از همه ویژگی های ظاهری و چیزای بی‌اهمیت، با خودم دوسته و بهم عشق می‌ورزه. یجورایی الانم همین حسو دارم.
۳. وقتی بهم بی توجهی میشه. نمیدونم خوبه یا بد ولی من واقعا انتظار دارم هرچقدر که به کسی توجه میکنم، همونقدر هم دریافت کنم از همون طرف.
حس میکنم دو و سه رو خیلی کلی گفتم و باید یه لحظه رو بگم، اینا بمونن ولی یه لحظه خاص رو هم میگم.
۲. وقتی تو این مدرسه‌م تونستم از تنهایی‌ای که اول سال داشتم در بیام. و اینکه تقریبا هر روز با لبخند برمیگردم خونه:>
۳. وقتی هر چقدر باهاش حرف میزدم قانع نمیشد و سعی نمیکرد درکم کنه. (هنوزم نمیکنه)
البته که بهترین و بدترین لحظه ها خیلین ولی اینا اول به ذهنم اومد:")
۱. زمان بدیه برای مردن. هنوز زوده و راستش نمیخوام فقط یه نوجوون دبیرستانی باشم.
دو و سه، منو یاد خاطراتی انداخت که از جفتشون فراریم.. ترجیح میدم نگم. :")
۱. هنوز چیزای زیادی هست که میخوام بدونم و لحظه های زیادی هست که نمیتونم به زندگی ببازمشون... یجورایی عصبانیم میکنه که بدون تجربه کردنشون بزارم برم:")
۲. لحظه ای که به یادم آورد دیگه تنها نیستم و میتونم قوی شم
۳. یه شبی:> قطعا بدترین نبود ولی اولین گزینه ای بود که تو ذهنم اومد
ولی م ناولین بارمه همچین سوالایی جواب میدم
1. روزمرگی های عادیم..اینکه صبح یه روز با بی حوصلگی پا میشم میرم مدرست و برعکس یه روز با اینکه فقط ۲ ساعت خوابیدم خیلی سنگول پا میشم برعکس هر روز صبحونه میخورم کل تایمی که باید اماده شمو اهنگ گوش میدم و وقتی یکم بی حوصله میشم و ازه پنجره بیرونو ناگه میکنم و باد میخوره به صورتم و به همین سوال فکر میکنم
2مصفه شبایی که با عمم الکی میزدیم بیرون و کل بیرون/مهمونی رفتنام با اون
۳. روز و اتفاقی رو به یاد میارم که قابل گفتن نیست. فقط اینکه خوشبختانه الان کاملا حل شده و همه‌چیز سر جاشه~
نوشته های آیلین؛ Bluewings.blog.ir
یک : چون من متولد شدم که زندگی کنم . درس بگیرم و تجربه کنم . رشد کنم .
دو : به طور رندوم کلمه " خواب " رسید به ذهنم و واقن که جای حق
سه : چیزی به ذهنم نرسید پس بنا بر پایه شرایط و احساسات .
مامانم هیلی دوستم داره و علاقه ی اون به من باعث میشه خودمو نکشم از به خاطر خودم چون اگه بمیرم اونم میمیره و من نمیخوام به کسی صدمه بزنم
۱. هزاران دلیل وجود داره که مهم‌ترینش وجود آدم‌های خوب تو زندگی من، یه عالمه کارهایی که تجربه نکردم و زندگی کنم، با تموم سختی‌هاش. به قول کیدو از بگاییاشم لذت ببرم چون زندگی همینه.
۲. اولین چیزی که به ذهنم اومد همون پیاده‌روی که تنهایی رفتم، بود. دلم میخواد بقیه‌اشو بگم پس، وقتی برای دوستم هدیه تولد براش فرستادم(از طریق پست از تهران تا جای دیگه)، من و خواهرم رفتیم طرف خیابون تئاترشهر، اولین عید امسالمون که خوب گذشت برام، کامبک‌های فیوهام و روز تولدم.
۳.دعوای وحشتناکی که با بابام داشتم. اونم تو شرایط سختی که توش بودیم.
1. مهم ترین دلیلش اینه که نمی خوام خانوادم به خاطر تصمیمی که من می گیرم آسیب ببینن..و یکیش هم اینه از بعد مرگ میترسم، از اینکه ممکنه دوباره متولد شم
2. موقع هایی که تو دبستان می رفتیم شهربازی
3. لحظه ایی که شروع به فهمیدن کردم.
1)چون وقتی بمیریم،کسایی که دوستمون دارن دلتنگمون میشن
2)چهارسال پیش قبولیم تویه سمپاد
3)مرگه یکی از نزدیک هام
1. دوست صمیمیم که باعث میشه به این فکر کنم بعده خودکشیم قراره چقدر غصه بخوره...
2. وقتی با اکیپ 4 قلو ها میریم مسافرت (من حتی تو خونه نشستن و هیچ کاری نکردن با اینارو هم دوست دارم XD)
3. دوران مدرسه ابتدائیم...
