still here
By ateez

Magic Spirit

لبه های کت پشمی کرم‌ش رو بالا تر کشید تا سرما به صورتش نخوره. برف روی موها و مژه های مشکیش نشسته بود اما چشمای قهوه ای نافذش به جلو خیره بودن. دستای دستکش پوشش رو توی جیب کتش فرو برد و سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد. اگه زیاد بهش نزدیک می‌شدی، می‌تونستی عطر رزها رو حس کنی. اون‌وقت بود که بهش شک می‌کردی و تلاش می‌کردی بشناسیش، اما قبل از اینکه تصمیمی بگیری از جلوی چشمات محو می‌شد و پنج دقیقه قبل از اون غریبه با بوی گل رز و قد بلند، فقط یه هاله یادت می‌اومد. اما اگه هم می‌تونستی شاهزاده رو بشناسی، قبل از اینکه چیزی بگی راهتون جدا می‌شد. شاهزاده دوست نداشت کسی رو ملاقات کنه.

همونطور که به دنبال مقصدی نامعلوم حرکت می‌کرد، موجود سرخ و مشکی عجیبی توجهش رو جلب کرد. ایستاد و نگاهش رو به اون طرف چرخوند. جلوتر رفت و متوجه شد اون فقط یه روباه کوچیکه که خودش رو پای دیوار جمع کرده تا سرما اذیتش نکنه. خواست برف رو کنار بزنه اما چشمش به دستکش چرمی قهوه ایش افتاد. با دست چپ، دستکشش رو در آورد و با انگشتای کشیده ای که فقط لایق یه نقش منفی تمام عیار بودن، برف رو از روی بدن روباه کنار زد. روباه سرش رو بالا آورد و به چشمای شاهزاده خیره شد. لبخند محوی روی صورت شاهزاده نقش بست، می‌تونست انرژی آفتابگردون هارو از پشت چشمای روباه که طعم و مزه عسل رو پراکنده می‌کرد، حس کنه. دستاش به آرومی گردن روباه رو نوازش کردن. روباه جلو اومد و اجازه داد شاهزاده بین گوش ها و روی کمرش رو لمس کنه. شاهزاده و روباه نیازی نداشتن زبون هم رو بفهمن تا دوست بشن. روباه از لحظه ای که توجه شاهزاده رو جلب کرده بود، مطمئن شده بود اون غریبه آشنا، نیاز به نگهبانی برای احساسات شکننده‌ش داره. روباه فهمیده بود کسی که برای بقیه منفوره، حداقل برای اون، و برای گل ها و لونای عزیزش آدم خوبیه. همه خوب بودن، فقط بلد نبودن چطور نشونش بدن. روباه آماده بود آفتابگردون هارو به جنگل قلب های شاهزاده هدیه بده و شاهزاده هم همیشه برای پذیرفتن یه دوست جدید آماده بود.

---

تولدت مبارک پری فسقلی من!:) آیلین سنپای دوستت داره و هرچقدر هم بگذره، بازهم قبل از هرچیز، دوستت میمونه^^