نشستم روی صندلی عقب و کلاه سویشرت مشکیم سرمه. پفکی که بابامو با شعار یه بار در ماهه دیگه راضی کردم برام بخره رو باز کردم. هندزفری ها تو گوشمن. به Levitating دوآ دیپا گوش میدم و کورسش رو بلند میخونم. مامان به بابا نگاه میکنه و میدونم به اینکه چرا زده به سرم فکر میکنه اما اهمیتی نمیدم. رد قلبایی که مهرسا سر کلاس زیست روی دستم کشید هم هنوز روی مچم خودنمایی میکنن اما اونم برام مهم نیست. منظره بیرون برفیه و باعث میشه دلم بخواد بپرم بیرون و بینشون دراز بکشم. بارها و بارها از این جاده رد شدم، اما اولین باره که موقع دیدنش از ته قلبم احساس عشق میکنم. فکر میکنم به دیالوگ کتابی که دیشب تمومش کردم؛ به اینکه این لحظه از اون لحظه هاییه که بدون هیچ دلیل خاصی تا آخرش توی سرت میمونه. روزیه که دلم میخواد قبل از مرگم یه بار دیگه تجربش کنم، بدون هیچ دلیلی و فقط به خاطر خوشحالی اون لحظت. آهنگ عوض میشه و به پنجره خیره میشم، لبخند روی صورتم میدرخشه، آسمون آبیه و قلب من، سفید.
- Lynn -
- Wednesday 9 February 22