به ایده داستانی فکر میکردم که توش یه جورایی دختره متنفره از دیدن خوشحالی اکسش..این برای من قابل درکه. داستانی که تهش با مرگ خودشو کسی که عاشقش بود تموم میشه و معلوم نیس به چی میرسه..

آره میدونم.گرفتن حق زندگی از دونفر که شاید راه برای رفتن داشتن کار کثیفیه، ولی چرا کسی به گرفتن حق لبخند زدن از اون دختر کوچولوی شکسته توجه نمیکنه؟

چرا کسی نمیبینه اون دختر کوچولو با بالهای شکستش دیگه خنده هاش واقعی نیستو چشماش همیشه سردن؟

چرا همه فقط وقتیو میبینن که اون قیچیو توی گردن کسی که ازش متنفره میکنه؟ چرا کسی وقتی با همون قیچی بال‌های خودشو برید اونجا نبود؟

و این افکار باعث میشن دلم بخواد بنویسمشون، ولی احساس گناه بهم دست میده برای نوشتنش. چون من عملا هیچی نمیخونم، هیچی، میانگین درس خوندنم صفره بدون شوخی، تنها درسی که تو این مدت خوندم فیزیک بوده و کاملا بدون آمادگی میرم سر جلسه،و میدونم که گند میزنم، و باعث میشه بقیه رو از خودم نا امید کنم، و فکر کردن به اینکه بخوام یه چیز جدید بنویسم که قراره ذهنمو به خودش مشغول کنه گناهکارانه به نظر میاد..

بعد از طرفی، انگار واقعا اهمیت نمیدم. الان توی ناسالم ترین حالت ممکنم، توانایی دارم باعث شم کاخ آرزوهای یه نفر به خاک بشینه و آرزوی مرگ کنه، ویژگی ترسناکیه، ولی از ترسناک بودنش خوشم میاد،

آدما نباید اینو بگن ولی بعضی وقتا از اینکه مردم ازم میترسن یا بترسن خوشم میاد، و میخوام از قصد باعث شم ازم بترسن و متنفر شن، می‌خوام مجبور باشن بخاطر ترسشون باهام دوست بمونن، و خب حرفام آسیب زنندس، برای همین ساکت تر از قبلم، چون شاید خوشم نمیاد بعضیا ازم دور شن، میدونم که میتونم یکیو با حرفام به گریه بندازمو خودم خنثی نگاش کنم، ولی کام آن، بین تو مجبوری بشنوی و میخوام بشنوی فرق زیادی هست،

بعضیا، چرا باید حرفاییو بشنون که از تاریک ترین بخش هستی اومده؟بعضیا چرا نباید بشنون؟

زندگی منو شیش فوت زیر خاک میکنه ولی من نه فوت بالاترم~

اینا همش از بزرگ شدنه، داریم بزرگ میشیم، یادگرفتیم باید از دست بدیم و بزاریم از دستمون بدن،

"شاید مشکل همینه. شاید فقط بزرگ شدیم. شاید اگه همون بچهای کوچیک میموندیم قرار نبود این اتفاقا بیفتن. اما میدونی، شاید فقط لازم بود. لازم بود از دست بدیم تا بفهمیم. لازم بود بزرگ شیم. لازم بود اتفاقایی بیفتن که ارزش همه چیو بهمون یاد آوری کنن." این دیالوگیه که نوشتم و انگار حرفای خودم دارن به خودم برمیگردن،

حرف دیالوگ و داستان اومد وسط، بهتون گفته بودم شخصیتای داستان هام همشون بخشی از منو دارن؟ برای همینه که پایان همشون خوشه )

همشون اندینگیو دارن که من تو زندگیم میخوام، بدون نتیجه گیری خاصی، چون تو زندگی واقعی قرار نیست بعد هر اتفاق یه ابر بالاسرت باز شه و بگه ما یاد گرفتیم فلان نکنیم، محض رضای خدا این زندگیه، داستانای بچگونه نیست، تهشم هیچوقت شاد و غمگین نیست،

من داستان همیشه هرچیزیو که میخوام داشته باشمو داره..با نوشتنشون یه جورایی بهم اطمینان میدن که تهش بلاخره تموم میشه، بلاخره وقتی لبخند میزنی چشماتم میخندن، همه چیزایی که کشیدی یه روز تموم میشنو سایه های تاریک پرتو های آزار دهنده رو میکشن،

پس، تهش میشه بلاخره خوشحال بود..