با شنیدن صدایی از بیرون سرم را بلند می کنم. کتابی که مشغول خواندنش بودم را بعد از چک کردن شماره صفحه می بندم و کناری می گذارم. بلند می شوم تا از پنجره اتافم به حیاط نگاهی بیندازم. باران شروع به باریدن کرده بود.

با به یاد آوردن اینکه قرار بود امروز عصر را بیرون از خانه بگذرانم زیرلب غرغر میکنم. آخر این هم شد وقت بارش؟ به نظر می آید گربه های دایی با من موافق هستند، همه شان خود را گوشه ای دور از آب جمع کرده اند و صدای اعتراضشان با صدای برخورد آب به سبزی های مادربزرگ مسابقه می دهد.

رویم را از پنجره بر می دارم و چشمم به تابلوی رو به رویم می افتد. من و دایی جمله های مورد علاقه مان را روی کاغذ نوشته و به دیوار زده ایم. یکی از آنها توجهم را جلب می کند، "یک باران خوب می داند چه زمانی باید ببارد".

به فکر فرو می روم. به قرار امروزم فکر می کنم. به یاد می آورم که چقدر با اکراه پذیرفته بودم که همراهیشان کنم.

کلاه بارانی زرد رنگم را روی سرم می گذارم و زیپش را بالا می کشم. با پایین آمدن از پله ها گربه ها دنبالم می آیند. دلم برای آب بازی تنگ شده بود.

 

+وقتی تو یه ربع ازت میخوان انشا بنویسی با موضوع بارون..از این بهتر در نمیومد~

++ورژن ORBIT REMIX نات فرندز زیادی قشنگ نیست؟