هیچکس*

من:پیج جدید زدن برای دوستای مدرسه ش*

آیدیش هست todayishasti._ اگه خواستین برین فالوش کنین"-" ولی پیج اصلیم تو منوی تاک ویت می هست~(اشاره به رامش گمشو تو فالوش کن)(مثلا نفهمیدین از آیدی وندی کش رفتم)

در ضمن حوصلم سر رفت نشستم یه سناریو فوق غمگین از چانمینا و رزی نوشتمxD از رو یه ادیت تو اینستا بود خیلی عر بود:">

گذاشتمش تو ادامه~

و آهان راستی یه چیزی

فایتینگ!*-*

انگشتاش رو روی شکوفه های تازه نفس گلدون رزش کشید. لبخند ملایمی زد و آب لیوانش رو روی خاک گلدون خالی کرد. نفس عمیقی کشید تا عطر گلش رو توی ریه هاش ببره و قلبی که مدتها بود رنگ و بوی عشق رو به خودش ندیده بود رو کمی برای ادامه به تپش هوشیار کنه. سرش رو از روی گلدون برداشت و به منظره بیرون پنجره چشم دوخت. بارون نم نم می بارید اما نور خورشید به زحمت سعی می کرد از لای ابر ها خودی نشون بده. ناخوداگاه، یاد آهنگی افتاد که برای مدتها زمزمه زندگیش بود. خنده تلخی روی صورتش نشست، از جاش بلند شد و درحالی که موهای طلایی رنگش رو از روی صورتش کنار میزد سمت اتاقی رفت که درش به ندرت باز می شد. هنوز، بوی عطر کسی که مدتها ساکنش بود توش مونده بود. باز کردن در اون اتاق تمام خاطراتش رو جلوی چشماش آورد. خاطراتش با کسی که اون گلدون کوچیک رو براش آورده بود. صدای اون دختر که با خنده های ریزش توی سرش اکو شد«همیشه فکر میکردم شبیه این گلایی، برای همین گرفتمش. از این به بعد هم رزی صدات میکنم نه هم نداره!» لبخند زد و همزمان قطره های اشکش مثل بارون پشت پنجره جاری شدن. جلو تر رفت و به قاب عکس نقاشی روی میز رسید. نقاشی ای که دوتا دختر خوشحال رو کنار هم نشون میداد. نقاشی ای که خودش کشیده بود ولی همیشه جاش کنار میز کار معشوقش بود. به یاد آورد اون روز، دختر چقدر ذوق زده بود. چشمش به یه دفتر باز روی میز افتاد که تا به حال ندیده بود. برش داشت و بلافاصله متوجه شد اون همون دفتریه که چند روز پیش از پست رسیده بود. متن روش رو خوند:«بلاخره قراره منتشر بشه، همون لیریکی که نوشته بودی و با هم آهنگشو ساختیم. تولدت مبارک چه یونگی^^ از طرف مینا» با آشفتگی دفتر رو باز کرد و با دیدن اسم آهنگ اشکاش بیشتر سرازیر شدن. زمزمه کرد:«جمعه بارونی؟ مینا..نمیتونم جمعه بارونی رو دوست داشته باشم وقتی این همون روزی بود که توش تورو از دست دادم..» چه یونگ پایین میز زانو زد. هق هق گریش شدت گرفته بود. اگه بیشتر ادامه میداد نفسش می برید. بلاخره ساکت شد، اما اون سکوت، برای چه یونگی که میدونست قراره چی بشه پر از شادی بود. زیرلب گفت:«دارم میام پیشت مینا. دارم میام پیشت.»