آدونیس عزیزم، سلام!

جالب نیست؟ بقیه مردم جهان نامه هایی را دریافت میکنند از دست دوستان یا خانواده بزرگشان، اما من و تو مدتهاست که دیگه همچین پسوندی برای هم نداریم، نمیدانم باید تورا چه بنامم، شاید همانجور که از من میخواستی، آدونیس؟

امروز حالت چطوره؟ روی پیچ و خم طلایی ماه جادویی چه حسی داری؟ احتمالا خوشحالی، امیدوارم خوشحال باشی!

آبی تیره رنگم، به یاد می آوری بار آخر که خواستم با تو صحبت کنم چه به من گفتی؟ هرگز مرا بدرود نگفتی و هرگز نخواستی صفحه آخر داستان را بنویسی. توی این مدتی که گذشته من هم هرگز داستان را به پایان نرسانده ام. من نمیتوانستم بنویسم. تو بودی.

عجیب است که مدتهاست دفترم را ورق نزده ام. یادم می آید اولین بار که دیدمت و مداد آبی رنگم برای به تصویر کشیدنت جواب نداد، به سمتم آمدی و با لبخندی که روشن تر از آن ندیده بودم پرسیدی چه میکشم، و من ترسیدم یا شاید خجالت کشیدم چیزی بگویم و به جایش فقط دفترم را نشانت دادم. لحظه ای به صفحه نگاه کردی و بعد خندیدی و تحسینم کردی. نمیدانم هرگز این را به تو گفته ام یا نه اما اولین بار بود از سمت کسی چیزی را میشنیدم که خوشحالم می کرد. اسمت را پرسیدم و زیر نقاشی امضا زدم.

به یاد داری همیشه از من چه میپرسیدی؟ اینکه چرا به جای نوشتن اسم خودم، همیشه نقاشی ام را با موضوعم امضا می کنم. با اینکه هیچ وقت جواب واضحی ندادم اما اکنون میگویم من تا قبل از دیدن تو اینطور نبودم. عجیب نیست؟ تو از لحظه اول رو به رو شدن با من تغییرم دادی.

کی بود وقتی فهمیدی مدتهاست ورق های سفید و شیری دفتر نقاشی ام با طرح های کوچک و بزرگی از خودت پر شده؟ قول داده بودم وقتی که برگشتی  همه را نشانت دهم. پس انگار این سوالم هیچ وقت جوابی نخواهد گرفت.

با اینکه من بهتر از هر کسی از جزئیات وجودت خبر داشتم، وقتی چشم هایم را می بندم به یاد نمی آورم چگونه میخندیدی و چطور حرف میزدی. تنها چیزی که میدانم آبی تیره بودنت بود. تو اولین کسی بودی که حرف زدنت ته رنگ خاکستری نداشت. میدانستم هرکسی که صحبت کردنش مثل آنها باشد دروغ می گوید، از هرکسی که با لحن شیرین و رنگ دودی صدایم می کرد متنفر می شدم. تو بودی که به من در مورد رنگ و مزه انسان ها اعتماد کردی.

عجیب است که نوشته هایم هرگز به دستت نخواهد رسید. مینویسم در حالی که میدانم هرگز با انگشتانت کلمه ها را نوازش نمیکنی و با یادآوری خاطرات لبخند نمی زنی. جایی که تو روی ماه کنار نقش و نگار آبی ستاره ای اطرافت راه می روی فرصتی برای توجه به گناهکاری که برایت مینویسد نیست.

هنوز نمیفهمم بعد از خواندن نوشته مادرت تا زمانی که به روز های عادی برگردم چطور زندگی کردم. هرگاه به آن زمان ها می اندیشم چیزی جز سایه نقره ای رنگی به یادم نمی آید. نقره ای رنگ حمایت بود، یادت هست؟

وقتی که با خوشحالی فکر کردن به تو توی بالکن نشسته بودم، و رایا که بعد از سالها با نفرت نگاه کردنم دلسوزانه کنارم نشست و نامه ای که به آدرس تو بود را به دستم داد و برای اولین بار در زمانی که میشناختمش طوری که باید، مثل یک خواهر بزرگتر نگاهم کرد و من مطمئن شدم چیزی اینجا درست نیست، وقتی که تلاش می کردم واضح ببینم و منتظر بودم اسمت از بین قربانی های آن حادثه پاک شود و تورا کنار خودم در حال پاک کردن اشک هایم و گفتن من کنارت میمانم ببینم، وقتی که فهمیدم روح آبی رنگت برای دیدن من به ماه طلایی رسید، الهه من هرگز به یاد نخواهم آورد چطور آن روز هارا به سلامت گذراندم و از این بابت شکر گذارم!

مدتها به این فکر میکردم که به تو ملحق شوم ولی میدانستم نمی توانم. من هیچگاه به اندازه تو شجاع نبودم. اگر با اوج ضعف و حقارت به تو میپیوستم چه فکری در مورد من می کردی؟ رایا هیچوقت مثل یک خواهر نبود اما او وادارم کرد زنده بمانم. فکر میکنم بلاخره نقاب خاکستری اش را کنار زده و نقره ای بودنش بیشتر به چشم می آید.

آدونیس عزیزم، یادآوری میکنم که بیشتر از چیزی که تصور میکنی دوستت دارم و امیدوارم وقتی که سرنوشت مرا به دست تو میرساند این را فراموش نکرده باشی.

با عشق،

ریموند.

 

+از پستای وب قبلی که باید اینجا میبود:)

+اند آی هیت اند آی هیت دت یو هپی ویت اوت می...