برام داستان تعریف میکنی؟
داستان؟ چه داستانی؟
نمیدونم. از همون قصه هایی که دوست دارم.
میخوای داستان دخترک و فرشته رو برات تعریف کنم؟
آره، تعریف کن!
دخترک روی چمن ها دراز کشیده بود و به آسمان بالای سرش خیره بود.
من خونده بودم آدمای ناراحت به آسمون نگاه میکنن.
مطمئنی؟
دخترک تنها نبود.
دخترک غمگین نبود.
دخترک نا امید نبود.
پس خوشحال بود؟
دخترک خوشحال یا امیدوار هم نبود.
دخترک خیره بود به ابر های سفید با رنگ آمیزی صورتی و نارنجی خورشید در حال طلوع.
پس، دخترک چه حسی داشت؟
دخترک منتظر بود.
منتظر چی؟ یا منتظر کی؟
دخترک می ترسید از آینده خاکستری رنگ پیش رویش.
دخترک می ترسید.
چرا؟ چرا می ترسید؟ مگه بهم نگفته بودی آینده، زمانیه که نه تعریفی داره نه حدسی؟
چرا عزیزم. ولی،
دخترک نگران بود.
دخترک، احساساتی داشت که نه منفی بودند و نه مثبت.
دخترک، به آسمانی خیره بود که باورش نداشت.
چرا باور نمیکرد؟ آسمونای قشنگ، توی جاهای قشنگ پیدا میشن. مگه نه؟
مطمئنی همشون توی جاهای قشنگن؟
دخترک، تنها روی چمن ها دراز کشیده بود که صدای پا شنید. بلند شد. برگشت.
دخترک کسی را دید که مدتها آرزوی دیدنش رو داشت.
دخترک به سمتش رفت و فرشته کوچولوش رو در آغوش کشید.
فرشته ها توی دنیای واقعی ام هستن؟
معلومه که هستن. ولی شاید با تصور تو فرق کنن.
دخترک برای فرشته تعریف کرد.
دخترک به فرشته گفت چه اتفاقی براش افتاده.
دخترک گفت که قلب کوچیک و پاکش، مدت زیادی نمیزنه.
دخترک گفت که به قلب نیاز داره.
دخترک داستانش رو به فرشته گفت و فرشته فقط گوش داد.
فرشته، گوش داد و گذاشت دخترک از غم و اندوه خالی بشه.
دخترک که الان آروم شده بود، از فرشته پرسید دوباره میبینتش یا نه.
فرشته خندید و کلمات حتما، خیلی زود رو ادا کرد.
فرشته رفت.
دخترک آروم شد.
دخترک به جایی که بود برگشت.
دخترک از سفیدی و خاکستری دیوار ها متنفر بود.
دخترک توی اون دیوار ها، دخترک نبود.
دخترک توی چهار چوب بی رنگ و بی روح بیمارستان، دختر کوچولوی فرشتش نبود.
دخترک، زنی بود که زود مادر شده بود.
دخترک روی تختش خوابید و به جز قول زیبای فرشته، به چیز دیگه ای فکر نکرد.
خب، دخترک و فرشته باز همو دیدن؟
دخترک شنید برای قلب مریضش، یه جایگزین پیدا کردن.
دخترک اجازه نداشت بفهمه اون کیه.
دخترک عمل شد و زنده موند.
قلب جدید دخترک، مثل قلب خودش، پاک و زیبا بود.
دخترک میخواست فرشتشو ببینه.
دخترک رفت تا به فرشته قشنگش بگه چیشده.
پس فرشته کجا بود؟
دخترک همه جا رو گشت، اما فرشته نبود.
دخترک دنبال فرشته گشت، تا اینکه یه آدم مهربون که دلش به حال دخترک سوخته بود،
بهش گفت؟
اون آدم مهربون به دخترک گفت فرشته آسمونیش همیشه توی قلبش میمونه.
دخترک فهمید. دخترک فهمید و نتونست خودش رو ببخشه.
دخترک مدتها با قطره های مرواریدی اشک هاش زندگی کرد، تا اینکه منظور آدم مهربون رو فهمید.
دخترک به سمت اتاقی رفت که تنها باقیمونده از فرشتش توش بود.
دخترک دستش رو روی گونه های خجالتی کسی کشید که یادگار فرشته بود.
دخترک به خاطر لوندر زیباش زنده موند.
دخترک گل زیباش رو بزرگ کرد و یک روز، دوباره به جایی برگشت که اونو به دست آورده بود.
آخر داستان برام آشناست،
چون این داستان خودته عزیزم، تو یادگار فرشته منی و دلیل زنده موندنم.
مامان؟
جانم؟
دوستت دارم.
منم همینطور.