Welcome to Aylin's Room!!

فکر نمی‌کنم زیاد تغییر کرده باشی، برای همین من اسمت و هر چیزی که شبیه واقعیت بود رو از بین بردم

و یه روز بچه‌ت میاد خونه و کتابی رو می‌خونه که فقط ما دوتا می‌دونیم درمورد توئه.

 

قبل از اینکه راهی هموار بشه، باید یه نفر بسازتش!:)
هموفوبیک، فنها و شیپر های تعصبی و کسایی که عقاید بیست سال پیش رو دارن توی وب من قرار نیست چیز مهمی رو کشف کنن! لطفا از ctrl+w استفاده کنین^^

 

همچنین اگه هرکسی هستین که با من توی دنیای واقعی آشنایین و من آدرس کلی وبلاگمو(نه فقط آدرس یه پست) رو بهتون ندادم، لطفا پایین تر نرید و به من احترام بزارید. ممنونم

  • ۲۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۷ ]
    • Lynn -
    • Thursday 26 September 19

    Welcome to the black Parade

    wtt black parade
    My Chemical Romance
    we'll carry on
     
    Image
  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱ ]
    • Lynn -
    • Friday 7 June 24

    posts that i like u to read'em

    پست ـایی که دوست دارم بخونیدشون~~

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۷ ]
    • Lynn -
    • Monday 30 January 23

    مهر پایان نوجوانی

    چند ماه از 8 سالگی‌م گذشته. بابابزرگ بغلم می‌کنه و می‌نشونتم روی پاش. بهم می‌گه دختر کوچولوی باهوششم و خیلی بهم افتخار می‌کنه. هوا سرده و آتیش توی شومینه روشنه. زیاد طول نمی‌کشه تا دوباره شروع کنم به سوال پرسیدن چون می‌دونم کامل ترین جواب‌هارو ازش می‌گیرم. این بهترین کادوی تولدمه. پاسخ.

    ---

    دوازده سالمه. پست می‌نویسم توی وبلاگم و همه‌ی دوستای وبلاگی اون موقعم جمع می‌شن و تبریک می‌گن. بلک پینک آلبوم داده. جواب دادن به کامنت‌ها که تموم شد موزیک‌ ویدیوشون رو دوباره نگاه می‌کنم.

    ---

    وارد چهارده سالگی شدم و مثل همیشه مامان خونه نیست. چند هفته‌ای می‌شه که درست و حسابی با کسی حرف نزدم. توی ذهنم دنبال یه بهونه می‌گردم تا بابا رو بپیچونم و برگردم توی اتاقم که یه جعبه بهم می‌ده و می‌گه تا آخر امتحانای ترمم نخونمشون. بازش می‌کنم و برای اولین بار توی اون چند هفته بلند می‌خندم و جیغ می‌کشم. به شب نرسیده جلد اول هری پاتر رو تموم کرده‌م. با بچه‌ها توی ویدیوکالم. بابا میاد تو اتاق و تلفن رو می‌ده دستم. مامان زنگ زده و تا یه تبریک سرسری می‌گه صداش می‌کنن که بره به یه مریض اورژانسی برسه. قطع می‌کنم. یه نفس عمیق می‌کشم تا گریه نکنم و برمی‌گردم به کال.

    ---

    پونزده ساله شدم. با محفل توی کامنت‌های پست ریحانه تا یک صبح نشستیم و حرف می‌زنیم. fifteen تیلور سوییفت رو روی ریپیت گوش می‌دم و یه لبخند خیلی بزرگ زده‌م.

    ---

    وارد شونزده سالگی شدم. پیامش رو پین می‌کنم. صبح توی مدرسه با بچه‌ها انقدر می‌خندیم که نفس‌هامون بالا نمی‌یاد.

    ---

    گوشه‌ی سالن تنها نشستم و کیکی که نازنین برام پخته رو آروم آروم می‌خورم. وانیلیه. کتاب جدیدم جلوم روی زمین بازه. وانمود می‌کنم چون انگلیسی خوندن برام سخته مدتیه روی یک صفحه موندم ولی درواقع دارم تند تند پلک می‌زنم تا گریه نکنم. هلن و یاسمین که میان پیشم لبخند می‌زنم و سعی می‌کنم مسخره بازی در بیارم. می‌گم سونتین ساله شدم. به محض اینکه رفتم خونه، با وجود اینکه دو روز پیش تولدم بود اما بازهم تا دیروقت به رفرش کردن پنلم ادامه می‌دم تا شاید اونی که "سونتین ساله" رو بهم یاد داده بود به اندازه‌ی یه تولدت مبارک برام ارزش قائل باشه. نبود. شب تولدم با زخم‌های جدید روی رد زخم‌های قبلی به پایان می‌رسه.

    ---

    یک ماهه که سیریوس هر شب برام یه qoute و یه آهنگ می‌فرسته و بهش می‌گه "رسالت تولدی". گاهی انقدر دوستش دارم که نمی‌دونم باید چیکار کنم. مهتاب برام عروسک مورق فرستاده و مانیا یه صفحه‌ی نوری برای کتاب خوندن توی شب. ساعت که می‌ره روی دوازده نوتیف پیام‌های تبریک تولد می‌یاد سمتم. با پیام لارا از روی عشق و با تبریک خاص سیریوس از روی شادی گریه‌م می‌گیره. هیچ حسی بهتر از لبخند زدن وقتی رد اشک هنوز روی صورتمه نمی‌شناسم. با نادرلند مسخره بازی در می‌یاریم و عصر، چندنفر از بهترین آدمای زندگیم می‌یان تا روز 18 سالگی رو به بهترین شکل تموم کنم. کتاب‌های جدیدم رو می‌چینم، نقاشی آرمیتا رو می‌ذارم پشت قاب گوشی‌م و پیام‌ها رو پرینت می‌گیرم.

     

    تو دو لیست 17 تا 18 سالگی‌م چهار مورد داشت. درس خوندم، جدی تر نوشتم، آدمای سمی رو حذف کردم و سعی کردم لذت ببرم. برخلاف شروع افتضاحش 17 سالگی خوبی داشتم. بعد از کنکور تازه یادم اومد نفس کشیدن بدون درد چجوریه. نوشتم و خوندم و فندوم جدید پیدا کردم تا باهاش آبسسد باشم، بهترین آهنگای دنیا رو گوش دادم (از جمله آلبوم رزی) و خوشگل ترین، دوست داشتنی ترین و خاص ترین دختر دنیا رو پیدا کردم که به تمام آهنگا و حرفام ریکشن نشون می‌ده و کنارم هم پلن قتل می‌ریزه هم نقشه‌ی راه برای بهتر شدن حالمون. نوجوونی‌م تموم شد و حالا وقت شروع راهیه که هیچی، هیچی ازش نمی‌دونم اما مطمئنم می‌تونم از پسش بر بیام.

    تودو لیست برای 19 سالگی: نوشته شده در دفترم محفوظه. :>

    تولدت مبارک هستک. دوستت دارم، بهت افتخار می‌کنم، تو بهترینی :] 3>

     

    +هشت روز پیش تولدم بود، الان یه هستی 18 ساله دارید. D:

  • ۴
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳ ]
    • Lynn -
    • Friday 27 December 24

    روح عروسک‌های خرسی

    نشسته‌م پشت میزم و سعی می‌کنم به اینکه از نظرم خالی شده توجه نکنم.

    از وقتی حدودا 5-6 سالم بود، با بابام می‌رفتم نمایشگاه و کنگره‌های مخصوص کارش. به خاطر این بود که مامان یا دانشگاه بود یا بیمارستان یا می‌خواست درس بخونه یا از شیفت طولانی‌ش خسته بود و تحمل حضور یه بار اضافه رو نداشت، برای همین یا باید می‌رفتم خونه‌ی خاله یا همراه بابا هرجایی که اون روز کار داشت همراهی‌ش می‌کردم. اون موقع سعی می‌کردم به اینکه "مامانی" نمی‌خواد من توی خونه باشم توجه نکنم و از جای جدید لذت ببرم.

    همه‌ی آدمایی که توی اون نمایشگاه‌ها می‌دیدم دوستم داشتن. قبل از اینکه صحبت‌های کاری‌شون رو شروع کنن باهام حرف می‌زدن. حوصله‌م اونجا سر می‌رفت، اما معمولا یه چیز سرگرم کننده پیدا می‌کردم که تا آخر روز بهش بچسبم.

    موضوع مهم اینه که، یکی از همکارهای بابام، برای تبلیغات شرکت‌شون از عروسک استفاده می‌کرد. عروسک‌های خرسی طوسی که هرکدوم یه لباس خاص و یه شکل متفاوت داشتن. هرسال که برای این کنگره‌ی خاص می‌رفتم، یه خرس می‌گرفتم. توی ذهنم، اون خرس‌ها یه تجسم واقعی از رابطه‌م با بابام بود. که این از سر ناچاری بیرون رفتن‌ها رو توی ذهنم زیبا کنه. که با خودم بگم "دیدی؟ دیدی می‌تونید باهم زمان بگذرونید؟" 

    اما زمان گذشت، من بزرگتر شدم و دیگه تنها گذاشتنم توی خونه خطرناک نبود، دیگه با بی وقفه صحبت کردنم تمرکز مامانم رو نمی‌گرفتم، ساکت تر شدم و بیشتر توی کتاب‌هام و اینترنت فرو رفتم و والدینم خوشحال از اینکه "دخترشون" بزرگ و بالغ شده نیازی به این اجبارا بیرون کردنم از خونه ندیدن. اما اون شیش تا خرس عروسکی روی میزم موند. درست چسبیده به دیوار، چیدمشون و بدون توجه به اینکه خیلی بزرگتر از سنی هستم که باید عروسک خرسی داشته باشم، لجوجانه نگهشون داشتم.

    عروسک‌ها روح داشتن. هرکدومشون یه بخش از کودکی تنهای من بودن و جوری که خودم رو قانع می‌کردم زمانی وجود داشت که همه چیز بهتر بود.

    از 13 سالگی تا همین دو ساعت پیش، هنوز اون شیش تا عروسک روی میزم بودن. به خاطر اینکه همه چیز زیادی بهم ریخته بود، کل میز رو خالی کردم تا تمیزش کنم و دوباره مرتب بچینمش. اما وقتی برگشتم سمت عروسک‌هایی که حالا روی تختم بودن، با خودم فکر کردم ارزشش رو داره یا نه. باید دوباره می‌چیدمشون جلوی چشمم که به یادم بیاره دوست داشته باشم؟

    دیشب با سیریوس درمورد همین حرف زدیم. که شاید تو هم کاملا مقصر نبودی اما من بازهم نمی‌تونم ببخشمت. نمی‌تونم بابت کاری که باهام کردی ببخشمت، اما تو هم مشکلات خودت رو داری و کاش می‌خواستی درستش کنیم. کاش من رو سپر اتفاقایی که برای خودت افتاده نمی‌کردی.

    پرتشون کردم توی کمد. هر شیش‌تا رو. دفترهای نوشته‌م و کتابی که مشغول خوندنشم رو چیدم کنار دیوار. بدون شلوغی عروسک‌ها تازه می‌بینم چقدر روی دیوارم جا برای چسبوندن شعر و عکس دارم و چقدر دستم پشت میزم باز تره. انگار وقتی چنگ زده بودم به رشته‌هایی که بهم بگن مورد قبول واقع می‌شم یا نه، شرایط رو برای خودم سخت تر کرده بودم.

     

    +یک هفته مونده تا 18 سالگی :]

    ++حالتون چطوره؟

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Lynn -
    • Friday 13 December 24

    it's fearless

    تابستون به همون سرعت که اومده بود، می‌گذره و رد می‌شه.

    برام جالبه که زندگی کردن بدون برنامه چقدر راحته. طول می‌کشه تا باهاش کنار بیام ولی کم کم بهش عادت می‌کنم. وارد بلاک رایتری می‌شم و ازش می‌یام بیرون. تا جایی که می‌تونم می‌نویسم و می‌خونم. آرایش کردن رو بهتر یاد می‌گیرم و ویدیوهای کاسپلی از marauders era می‌سازم.

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۹ ]
    • Lynn -
    • Saturday 19 October 24

    Story of my life

    She told me in the morning she don't feel the same about us in her bones

    It seems to me that when I die these words will be written on my stone

    And I'll be gone, gone tonight

    The ground beneath my feet is open wide

    The way that I been holding on too tight 

    With nothing in between 

     

    +خوب بخوابی لیام.

  • ۱۱
    • Lynn -
    • Friday 18 October 24

    تشریف بیارید

    آیا یک کیپاپ فن هستید اما محلی برای تخلیه فنگرلی های خود ندارید؟

    آیا نیاز مبرمی به دیس دادن به گروه‌های نسل جدید درخود احساس می‌کنید؟

    آیا یک کافه می‌خواهید که بروید داخلش سیگار برگ دود کنید و از کیپاپ خوش قدیم بگویید؟

    چاره‌ی کار شما در دستان توانمند اینجانب با کافه کیپاپ:>

    https://gingamingayo.blog.ir

     

    یه پیوند/تبلیغ مون نشه؟

  • ۱۰
    • Lynn -
    • Monday 26 August 24

    برای خورشید، از سمت ستاره‌هایی که توی تاریکی دست و پا می‌زنن.

    یادمه قبلا می‌گفتی از سکوت طولانی مدت خوشت نمی‌یاد. هیچ‌وقت بهش شک نکردم، معمولا بیشتر از یکی دو دقیقه کنارم ساکت نبودی. برای همین، نتونستم اینجا کنار خودم تصورت کنم. جایی که جز صدای برخورد آب موج‌های خسته به دیواره‌های غار، صدای دیگه‌ای نمی‌شنوم.
    سکوت جالب نیست، یک سالی می‌شه که این رو فهمیده‌م. بهم فرصت فکر کردن می‌ده. فکر کردن و یادآوری خاطره‌هایی که ترجیح می‌دم هرگز به یاد نیارم. برای همین، رو می‌آوردم به روش‌های دیگه‌ای برای تخلیه‌ی افکارم. جمله‌های خونی که با درد و اشک حک می‌شدن روی تن کاغذ. افکاری که گاهی یکی دو کلمه بودن و گاهی انگار تموم نمی‌شدن.
    خورشید من...حتی نیاز نیست توی نامه‌ای که قرار نیست یه دستت برسه حالت رو بپرسم چون جوابش رو می‌دونم. می‌دونم خوبی. می‌دونم خوشحالی.
    کاش همیشه همینقدر خوشحال باشی. کاش هیچ‌وقت خبری از من به دستت نرسه که زندگی‌ت رو خراب کنه.
    اما، اگه تو برای من مقدر نشده بودی، چه نیازی داشت عاشقت بشم؟
    یاد روزهای اول افتادم و طوری که مخفی کاری می‌کردم. حواست به ساعت باشه، به دوستات بگو می‌ری هوا بخوری، به خودت بگو هروقت بخوای می‌تونی تمومش کنی، بالای برج، زیر سقف ستاره‌ها، و من اونجام. هر بوسه و هر لمس یواشکی و تمام لحظه‌های کوچیکی که داشتیم و تمام اولین‌بارهایی که به لطف تو تجربه کردم. اولین بوسه، اولین عشق، اولین ترس، اولین غم، اولین غم، اولین غم.
    اولین ترک شدن. اولین تنهایی. آخرین تنهایی.
    گاهی به سرم می‌زد سراغت رو از بقیه بگیرم اما دلم نمی‌خواست سوال به وجود بیارم و زخم‌های قدیمی خودم رو تازه کنم. اما خورشید من، همونقدر که من مجازات شدم و عذاب کشیدم تو هم درد کشیدی؟
    آخرین باری که بهم گفتی بیبی رو یادمه، و لحنت موقع تکرار جمله‌ی "چطور تونستی این‌کار رو باهام بکنی".
    شاید اون‌ها لحظه‌هایی بودن که فقط برای خودمون بود، اما حالا که بهشون فکر می‌کنم همشون می‌شکنن و می‌میرن و می‌میرن و می‌میرن، میلیون‌ها بار کوچیک.
    تو رنگ‌هایی رو بهم نشون دادی که می‌دونستی با هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونم ببینم، تو با زبان مخفی‌ای باهام صحبت کردی که می‌دونستی با هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونم صحبت کنم، و همین حالا هم خیلی خیلی خوب می‌دونی تک تک اون خاطره‌ها، من رو می‌کشه و می‌کشه و می‌کشه...
    اما چیزی که بالای برج و زیر سقف آسمون شروع بشه، توی یه غار تاریک، زیرِ زمین به پایان می‌رسه.
    دوستت دارم و داشتم. تا لحظه‌ی آخر. درست تا قبل از اینکه بمیرم.
    امیدوارم برای یک ارزش مرده باشم. امیدوارم این تصمیمم برخلاف بقیه‌شون یه تصمیم درست بوده باشه. تصمیمی که به تو..و پسرت کمک کنه.
    و اسم تو کلمه‌ایه که می‌خوام برای آخرین بار به زبون بیارم. قبل از اینکه ریه‌هام پر از آب بشن و قلبم هرگز دوباره نتپه. فکر می‌کنم این آخرین اولین باریه که به لطفت خواهم داشت، جیمز.
    با عشق؛ تا لحظه‌ی آخر.

    .R

     

    +با عرض پوزش از همه کسایی که توی دیلی‌م جوینن، این متن رو من چند روز پیش اونجا آپلود کردم. اگه دوباره می‌خونینش عذر می‌خوام. D:

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Lynn -
    • Saturday 10 August 24

    ah, here we go again

    *به زودی*

    اوکی می‌تونید بزنید تو دهنم. مشکلی نیست. :] ولی فقط برای دفاع از خودم توی پی‌نوشت ها توضیح دادم چرا خبری ازم نبود-

    خب خب خب سلااام!! آیلین برگشت تا دوباره بیان رو محلی برای تخلیه افکارش قرار بده yaaayyyyy

    می‌دونید توی این مدت که سال دوازدهم رو می‌گذروندم هر روزم با daydreaming درمورد اینکه وقتی بلاخره از عذاب کنکور راحت بشم قراره چیکار کنم می‌گذشت. حداقل برنامه‌هام کلاس زبان بود و کم کم می‌رسید به درو کردن تمام فیلم و سریال‌هایی که ندیدم، ریواچ هایکیو، شناختن کل نسل پنج کیپاپ، صد تا چنل فیکشن زدن، آباد کردن اکانت واتپدم و کلی برنامه‌ی مربوط و نامربوط دیگه. درحدی که لیست فعالیت‌های سرشارم برای بعد از کنکور شامل 20 مورد بسیار سنگین و مهم می‌شد.

    حالا که دارم این مطالب فاخر رو براتون می‌نویسم، چهارزانو نشستم پشت میزم، آهنگ espressoی سابرینا داره پلی می‌شه، منتظرم فصل دوم person of intrest دانلود شه، در ریکاوری پس از پایان یه فیک بسیار انگست به سر می‌برم و تنها عمل قابل تحسینی که انجام می‌دم پیاده‌روی عصرها بوده، اونم چون بابام باهام می‌یاد. (من یه غلطی کردم و از دهنم در رفت که "وای راستی دلم می‌خواد بعد کنکور پیاده‌روی کنم^^" و دیگه ولش نکرد.)

    خوش‌سیما توی جلسه آخرمون گفته بود بعد کنکور هیچکدوم از برنامه‌هاتون رو انجام نمی‌دید، باید بهش گوش می‌دادم.

    با این حال، اونقدر هم انگل وار زندگی نمی‌کنم. از لحظه‌ای که کنکور دادم، مامانم عملیات تبدیل آیلین به کدبانوی خانه دار رو استارت زده. الان می‌تونم چهار مدل نون، سه رنگ پلو، همه‌ی غذاهای مورد علاقم و دو سه تا از غذاهای غیر موردعلاقم رو درست کنم و از زاویه‌ی دید مامانم همین یه نقطه‌ی مثبته.

    از خود کنکور و نهایی‌ها بگم براتون. معدلم از میانگین کشوری بیشتره و شیمی رو نیفتادم(همینم واقعا خوبه، مجموع درصدهای شیمی‌م توی سال دوازدهم صد نمی‌شه.) و یه جورایی با اینکه می‌دونستم بهتر از اینم می‌تونستم انجام بدم، ولی از خودم راضیم. چشم انتظار نتایج می‌مانیم.

    با دوست‌های زیادی قطع ارتباط کردم و با چند نفر دیگه دوستی از دست رفته رو برگردوندم، اما در نهایت تنها کسایی که این تابستون باهاشون رفتم بیرون پرسون و ترنم بودن. بازگشت همه‌ی ما به اصل خودمونه.

    البته، این حرف درصورتی درسته که مسافرت یک هفته‌ای آخر تیرماه رو در نظر نگیریم. نمی‌دونم مامان بهار چی به مامانم گفت که قانعش کرد یک هفته منو بفرسته خونشون توی کلارآباد و همراه 6 نفر از بهترین آدم‌های زندگیم ریکاوری شم، ولی این اتفاق افتاد و خاله فروزان قطعا قدرت جادویی داره. این رو وقتی شادی دوست پسرم خله پلی کرد و دیدیم داره باهاش می‌خونه متوجه شدیم.

    از اونجایی که خودشون برای حضور در این فضا خیلی تنبلن، من از ترنم و پرسون و شکیبا بهتون آپدیت می‌دم. ترنم و شکیبا کلاس‌های آیین نامه‌شون رو تموم کردن، شکیبا کلاس سفالگری می‌ره و پرسون هم قراره بره باشگاه. من بین این جمع چیم؟ همونی که بعد از تموم کردن یه کتاب جنایی ساعت سه و نیم صبح بهشون می‌گه فایتینگ و بابت اینکه انقدر بزرگ شدن که دارن رانندگی یاد می‌گیرن ذوق می‌کنه.

    برای انهایپن چنل ای‌یو و فیک زدم و فیکشن اکسوم داره توی واتپد آپلود می‌شه. دوباره فعالیتم رو توی چنل آرکی‌تایپ شروع کردم و دارم درموردش بیشتر می‌خونم. چندتا رسپی جدید ابداع کردم و منتظر نتایج اولیه‌ی کنکورم.

    زندگی انگل وار بدون اینکه هیچ برنامه‌ای داشته باشم داره به اون آتنای منظم وجودم استراحت می‌ده تا هفائستوس شلخته و خلاق رو قوی تر کنه، از این ورژنی که دارم بهش تبدیل می‌شم خوشم می‌یاد. :)

     

    +بچه‌ها آنتی ویروس لپتاپم مشکل داشت و نود درصد سایت‌هارو باز نمی‌کرد برام:) فعلا غیرفعالش کردم تا داییم بیاد درستش کنه-

    ++دلم براتون تنگ شدهههههههههه:<<

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۹ ]
    • Lynn -
    • Sunday 4 August 24

    من زنده ام.

    خب..سلام؟ بعد از یک سال و دو سه هفته:]

    می‌خواستم یک عالمه بنویسم و می‌نویسم؛ ولی تا الان داشتم کتابخونه‌م رو مرتب می‌کردم و الانم باید برم به کارای فن سایت بدویلن برسم، برای همین فعلا اینو داشته باشید که بدونید زنده ام:>

    اگه هم خواستین بیاین حرف بزنیم.

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۹ ]
    • Lynn -
    • Saturday 20 July 24

    کوتاه و پشم ریزون: چانمینا و اش آیلند ازدواج کردن.

    من: خدایا یا من پولدار شم یا فیوام باهم ازدواج کنن

    خدا:

     

    خیلی جدی و واقعی اش آیلند تو اینستاش گفته منتظر بچه‌ایم:)) شماها قرار بود یه فیت ساده بدید زدی حامله کردی دختر مردموووو😭😭😭

    انقدر ذوق دارم و خوشحالم که نمیدونم چی بگمممم😭😭😭😭

    به عنوان یه رویال فمیلی توقع تبریک دارم الان💅🏻

    نینسمظنسمس انقدر خوشحالم که وقتی برگشتم یه وانشات ازشون مینویسم میذارم براتون حالشو ببرید😭😭😭😭

    (اینا ۳۰ ژانویه پابلیک کردن که باهم قرار میذارن و ام وی 20 رو دادن بیرون، اینطور که معلومه از همون دوران Don't go باهمن به ما نگفتن😭)

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Lynn -
    • Sunday 7 July 24

    آدما می‌رن ولی خاطره‌هاشون نه.

    قضیه همینه. هرچیزی یه زمانی داره.

    پارسال از دوهفته قبل این تاریخ درگیر بودم تا همه‌چیز طوری پیش بره که می‌خوام. یه زمانی با هر جواب پیامت از ذوق تا چند روز نیشم باز بود.

    حالا؟ یه نگاه سرسری به نامه‌هام می‌اندازم و پرتشون می‌کنم توی سطل آشغال تا میزم خلوت تر باشه. نه توی تقویمم امروز رو علامت زده‌م، نه برای کسی ازش گفتم.

    ولی ذهنم هنوز همه‌چیز رو یادشه، چون آدما می‌رن ولی خاطره‌هاشون نه.

    happy 19.

  • ۹
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Lynn -
    • Friday 28 June 24
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~