Welcome to Aylin's Room!!

فکر نمی‌کنم زیاد تغییر کرده باشی، برای همین من اسمت و هر چیزی که شبیه واقعیت بود رو از بین بردم

و یه روز بچه‌ت میاد خونه و کتابی رو می‌خونه که فقط ما دوتا می‌دونیم درمورد توئه.

 

قبل از اینکه راهی هموار بشه، باید یه نفر بسازتش!:)
هموفوبیک، فنها و شیپر های تعصبی و کسایی که عقاید بیست سال پیش رو دارن توی وب من قرار نیست چیز مهمی رو کشف کنن! لطفا از ctrl+w استفاده کنین^^

 

همچنین اگه هرکسی هستین که با من توی دنیای واقعی آشنایین و من آدرس کلی وبلاگمو(نه فقط آدرس یه پست) رو بهتون ندادم، لطفا پایین تر نرید و به من احترام بزارید. ممنونم

  • ۲۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۷ ]
    • Lynn -
    • Thursday 26 September 19

    Welcome to the black Parade

    wtt black parade
    My Chemical Romance
    we'll carry on
     
    Image
  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱ ]
    • Lynn -
    • Friday 7 June 24

    posts that i like u to read'em

    پست ـایی که دوست دارم بخونیدشون~~

  • ۴
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۷ ]
    • Lynn -
    • Monday 30 January 23

    تشریف بیارید

    آیا یک کیپاپ فن هستید اما محلی برای تخلیه فنگرلی های خود ندارید؟

    آیا نیاز مبرمی به دیس دادن به گروه‌های نسل جدید درخود احساس می‌کنید؟

    آیا یک کافه می‌خواهید که بروید داخلش سیگار برگ دود کنید و از کیپاپ خوش قدیم بگویید؟

    چاره‌ی کار شما در دستان توانمند اینجانب با کافه کیپاپ:>

    https://gingamingayo.blog.ir

     

    یه پیوند/تبلیغ مون نشه؟

  • ۹
    • Lynn -
    • Monday 26 August 24

    برای خورشید، از سمت ستاره‌هایی که توی تاریکی دست و پا می‌زنن.

    یادمه قبلا می‌گفتی از سکوت طولانی مدت خوشت نمی‌یاد. هیچ‌وقت بهش شک نکردم، معمولا بیشتر از یکی دو دقیقه کنارم ساکت نبودی. برای همین، نتونستم اینجا کنار خودم تصورت کنم. جایی که جز صدای برخورد آب موج‌های خسته به دیواره‌های غار، صدای دیگه‌ای نمی‌شنوم.
    سکوت جالب نیست، یک سالی می‌شه که این رو فهمیده‌م. بهم فرصت فکر کردن می‌ده. فکر کردن و یادآوری خاطره‌هایی که ترجیح می‌دم هرگز به یاد نیارم. برای همین، رو می‌آوردم به روش‌های دیگه‌ای برای تخلیه‌ی افکارم. جمله‌های خونی که با درد و اشک حک می‌شدن روی تن کاغذ. افکاری که گاهی یکی دو کلمه بودن و گاهی انگار تموم نمی‌شدن.
    خورشید من...حتی نیاز نیست توی نامه‌ای که قرار نیست یه دستت برسه حالت رو بپرسم چون جوابش رو می‌دونم. می‌دونم خوبی. می‌دونم خوشحالی.
    کاش همیشه همینقدر خوشحال باشی. کاش هیچ‌وقت خبری از من به دستت نرسه که زندگی‌ت رو خراب کنه.
    اما، اگه تو برای من مقدر نشده بودی، چه نیازی داشت عاشقت بشم؟
    یاد روزهای اول افتادم و طوری که مخفی کاری می‌کردم. حواست به ساعت باشه، به دوستات بگو می‌ری هوا بخوری، به خودت بگو هروقت بخوای می‌تونی تمومش کنی، بالای برج، زیر سقف ستاره‌ها، و من اونجام. هر بوسه و هر لمس یواشکی و تمام لحظه‌های کوچیکی که داشتیم و تمام اولین‌بارهایی که به لطف تو تجربه کردم. اولین بوسه، اولین عشق، اولین ترس، اولین غم، اولین غم، اولین غم.
    اولین ترک شدن. اولین تنهایی. آخرین تنهایی.
    گاهی به سرم می‌زد سراغت رو از بقیه بگیرم اما دلم نمی‌خواست سوال به وجود بیارم و زخم‌های قدیمی خودم رو تازه کنم. اما خورشید من، همونقدر که من مجازات شدم و عذاب کشیدم تو هم درد کشیدی؟
    آخرین باری که بهم گفتی بیبی رو یادمه، و لحنت موقع تکرار جمله‌ی "چطور تونستی این‌کار رو باهام بکنی".
    شاید اون‌ها لحظه‌هایی بودن که فقط برای خودمون بود، اما حالا که بهشون فکر می‌کنم همشون می‌شکنن و می‌میرن و می‌میرن و می‌میرن، میلیون‌ها بار کوچیک.
    تو رنگ‌هایی رو بهم نشون دادی که می‌دونستی با هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونم ببینم، تو با زبان مخفی‌ای باهام صحبت کردی که می‌دونستی با هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونم صحبت کنم، و همین حالا هم خیلی خیلی خوب می‌دونی تک تک اون خاطره‌ها، من رو می‌کشه و می‌کشه و می‌کشه...
    اما چیزی که بالای برج و زیر سقف آسمون شروع بشه، توی یه غار تاریک، زیرِ زمین به پایان می‌رسه.
    دوستت دارم و داشتم. تا لحظه‌ی آخر. درست تا قبل از اینکه بمیرم.
    امیدوارم برای یک ارزش مرده باشم. امیدوارم این تصمیمم برخلاف بقیه‌شون یه تصمیم درست بوده باشه. تصمیمی که به تو..و پسرت کمک کنه.
    و اسم تو کلمه‌ایه که می‌خوام برای آخرین بار به زبون بیارم. قبل از اینکه ریه‌هام پر از آب بشن و قلبم هرگز دوباره نتپه. فکر می‌کنم این آخرین اولین باریه که به لطفت خواهم داشت، جیمز.
    با عشق؛ تا لحظه‌ی آخر.

    .R

     

    +با عرض پوزش از همه کسایی که توی دیلی‌م جوینن، این متن رو من چند روز پیش اونجا آپلود کردم. اگه دوباره می‌خونینش عذر می‌خوام. D:

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Lynn -
    • Saturday 10 August 24

    ah, here we go again

    *به زودی*

    اوکی می‌تونید بزنید تو دهنم. مشکلی نیست. :] ولی فقط برای دفاع از خودم توی پی‌نوشت ها توضیح دادم چرا خبری ازم نبود-

    خب خب خب سلااام!! آیلین برگشت تا دوباره بیان رو محلی برای تخلیه افکارش قرار بده yaaayyyyy

    می‌دونید توی این مدت که سال دوازدهم رو می‌گذروندم هر روزم با daydreaming درمورد اینکه وقتی بلاخره از عذاب کنکور راحت بشم قراره چیکار کنم می‌گذشت. حداقل برنامه‌هام کلاس زبان بود و کم کم می‌رسید به درو کردن تمام فیلم و سریال‌هایی که ندیدم، ریواچ هایکیو، شناختن کل نسل پنج کیپاپ، صد تا چنل فیکشن زدن، آباد کردن اکانت واتپدم و کلی برنامه‌ی مربوط و نامربوط دیگه. درحدی که لیست فعالیت‌های سرشارم برای بعد از کنکور شامل 20 مورد بسیار سنگین و مهم می‌شد.

    حالا که دارم این مطالب فاخر رو براتون می‌نویسم، چهارزانو نشستم پشت میزم، آهنگ espressoی سابرینا داره پلی می‌شه، منتظرم فصل دوم person of intrest دانلود شه، در ریکاوری پس از پایان یه فیک بسیار انگست به سر می‌برم و تنها عمل قابل تحسینی که انجام می‌دم پیاده‌روی عصرها بوده، اونم چون بابام باهام می‌یاد. (من یه غلطی کردم و از دهنم در رفت که "وای راستی دلم می‌خواد بعد کنکور پیاده‌روی کنم^^" و دیگه ولش نکرد.)

    خوش‌سیما توی جلسه آخرمون گفته بود بعد کنکور هیچکدوم از برنامه‌هاتون رو انجام نمی‌دید، باید بهش گوش می‌دادم.

    با این حال، اونقدر هم انگل وار زندگی نمی‌کنم. از لحظه‌ای که کنکور دادم، مامانم عملیات تبدیل آیلین به کدبانوی خانه دار رو استارت زده. الان می‌تونم چهار مدل نون، سه رنگ پلو، همه‌ی غذاهای مورد علاقم و دو سه تا از غذاهای غیر موردعلاقم رو درست کنم و از زاویه‌ی دید مامانم همین یه نقطه‌ی مثبته.

    از خود کنکور و نهایی‌ها بگم براتون. معدلم از میانگین کشوری بیشتره و شیمی رو نیفتادم(همینم واقعا خوبه، مجموع درصدهای شیمی‌م توی سال دوازدهم صد نمی‌شه.) و یه جورایی با اینکه می‌دونستم بهتر از اینم می‌تونستم انجام بدم، ولی از خودم راضیم. چشم انتظار نتایج می‌مانیم.

    با دوست‌های زیادی قطع ارتباط کردم و با چند نفر دیگه دوستی از دست رفته رو برگردوندم، اما در نهایت تنها کسایی که این تابستون باهاشون رفتم بیرون پرسون و ترنم بودن. بازگشت همه‌ی ما به اصل خودمونه.

    البته، این حرف درصورتی درسته که مسافرت یک هفته‌ای آخر تیرماه رو در نظر نگیریم. نمی‌دونم مامان بهار چی به مامانم گفت که قانعش کرد یک هفته منو بفرسته خونشون توی کلارآباد و همراه 6 نفر از بهترین آدم‌های زندگیم ریکاوری شم، ولی این اتفاق افتاد و خاله فروزان قطعا قدرت جادویی داره. این رو وقتی شادی دوست پسرم خله پلی کرد و دیدیم داره باهاش می‌خونه متوجه شدیم.

    از اونجایی که خودشون برای حضور در این فضا خیلی تنبلن، من از ترنم و پرسون و شکیبا بهتون آپدیت می‌دم. ترنم و شکیبا کلاس‌های آیین نامه‌شون رو تموم کردن، شکیبا کلاس سفالگری می‌ره و پرسون هم قراره بره باشگاه. من بین این جمع چیم؟ همونی که بعد از تموم کردن یه کتاب جنایی ساعت سه و نیم صبح بهشون می‌گه فایتینگ و بابت اینکه انقدر بزرگ شدن که دارن رانندگی یاد می‌گیرن ذوق می‌کنه.

    برای انهایپن چنل ای‌یو و فیک زدم و فیکشن اکسوم داره توی واتپد آپلود می‌شه. دوباره فعالیتم رو توی چنل آرکی‌تایپ شروع کردم و دارم درموردش بیشتر می‌خونم. چندتا رسپی جدید ابداع کردم و منتظر نتایج اولیه‌ی کنکورم.

    زندگی انگل وار بدون اینکه هیچ برنامه‌ای داشته باشم داره به اون آتنای منظم وجودم استراحت می‌ده تا هفائستوس شلخته و خلاق رو قوی تر کنه، از این ورژنی که دارم بهش تبدیل می‌شم خوشم می‌یاد. :)

     

    +بچه‌ها آنتی ویروس لپتاپم مشکل داشت و نود درصد سایت‌هارو باز نمی‌کرد برام:) فعلا غیرفعالش کردم تا داییم بیاد درستش کنه-

    ++دلم براتون تنگ شدهههههههههه:<<

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۹ ]
    • Lynn -
    • Sunday 4 August 24

    من زنده ام.

    خب..سلام؟ بعد از یک سال و دو سه هفته:]

    می‌خواستم یک عالمه بنویسم و می‌نویسم؛ ولی تا الان داشتم کتابخونه‌م رو مرتب می‌کردم و الانم باید برم به کارای فن سایت بدویلن برسم، برای همین فعلا اینو داشته باشید که بدونید زنده ام:>

    اگه هم خواستین بیاین حرف بزنیم.

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۹ ]
    • Lynn -
    • Saturday 20 July 24

    کوتاه و پشم ریزون: چانمینا و اش آیلند ازدواج کردن.

    من: خدایا یا من پولدار شم یا فیوام باهم ازدواج کنن

    خدا:

     

    خیلی جدی و واقعی اش آیلند تو اینستاش گفته منتظر بچه‌ایم:)) شماها قرار بود یه فیت ساده بدید زدی حامله کردی دختر مردموووو😭😭😭

    انقدر ذوق دارم و خوشحالم که نمیدونم چی بگمممم😭😭😭😭

    به عنوان یه رویال فمیلی توقع تبریک دارم الان💅🏻

    نینسمظنسمس انقدر خوشحالم که وقتی برگشتم یه وانشات ازشون مینویسم میذارم براتون حالشو ببرید😭😭😭😭

    (اینا ۳۰ ژانویه پابلیک کردن که باهم قرار میذارن و ام وی 20 رو دادن بیرون، اینطور که معلومه از همون دوران Don't go باهمن به ما نگفتن😭)

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Lynn -
    • Sunday 7 July 24

    آدما می‌رن ولی خاطره‌هاشون نه.

    قضیه همینه. هرچیزی یه زمانی داره.

    پارسال از دوهفته قبل این تاریخ درگیر بودم تا همه‌چیز طوری پیش بره که می‌خوام. یه زمانی با هر جواب پیامت از ذوق تا چند روز نیشم باز بود.

    حالا؟ یه نگاه سرسری به نامه‌هام می‌اندازم و پرتشون می‌کنم توی سطل آشغال تا میزم خلوت تر باشه. نه توی تقویمم امروز رو علامت زده‌م، نه برای کسی ازش گفتم.

    ولی ذهنم هنوز همه‌چیز رو یادشه، چون آدما می‌رن ولی خاطره‌هاشون نه.

    happy 19.

  • ۹
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۸ ]
    • Lynn -
    • Friday 28 June 24

    alone but not lonely

    می‌رم خط بعد. خودمو می‌ذارم جای یوهان و می‌نویسم. همونقدر که می‌خوام بلاتکلیف و مضطرب به نظر می‌رسه؟ احتمالا. هندزفری رو توی گوشم فشار می‌دم. پلی لیستم رو باز می‌کنم و دنبال Who's afraid of little old me می‌گردم.

    به یوهان می‌گم حالش بهتر می‌شه. جواب می‌ده نگرانه. منم نگرانم، ولی حداقل می‌دونم چجوری قراره یوهان رو از وضعی که توشه در بیارم.

    کاش درمورد خودمم اینو می‌دونستم.

    کتابم رو ورق می‌زنم. یوهان توی گوشم زمزمه می‌کنه قتل رو دوست داشته. پوزخندی روی لبام شکل می‌گیره. کتاب رو می‌بندم و یه مکالمه‌ی پرشور رو باهاش شروع می‌کنم. درمورد حسش وقتی انتقام قتل ماریا رو گرفت می‌پرسم. می‌گه قدرت رو توی بندبند وجودش حس کرده. آهی می‌کشم و خیره می‌شم به خطوط چاپ شده‌ی کتاب. یوهان بخشی از منه، اما من هیچوقت مثل اون انتقام نمی‌گیرم.

    انتقام‌های من برنامه ریزی بیشتری نیاز دارن.

    آهنگ بعد، بعدی، بعدی، انقدر گوش می‌دم که توی رویاهامم صدای تیلور سوییفت، دانا پائولا و جرارد وی رو می‌شنوم. از چوبه‌ی دار می‌پرم و سقوط می‌کنم پایین و صدای کسایی می‌شم که قبل از من شکنجه شدن. بهم می‌گن اینکارو برای آزار دادنم نکردن، ولی چی می‌شه اگه انجامش داده باشن؟ خفه شو و بهم گوش بده، چون باید گوش بدی.

    پرونده‌ی جنایی می‌بینم، به طنر Cody ko می‌خندم و به برنامه ریزی سارا حسودی می‌کنم. درگیر شباهت محفل ققنوس به زندگی خودم می‌شم، آرزو می‌کنم توی زندگی بعدیم ساکن Middle earth باشم و با وسوسه عجیبم به مواد مقابله می‌کنم.

    درمورد مدل بور سرچ می‌کنم و تاریخ فیزیک جدید رو می‌خونم. می‌رسم به کلیسای قرون وسطی، بازهم با جادوی ویکی‌پدیا. چک نویس‌هام رو برای یه جای خالی که توش فرمول انرژی نوسانگر رو بنویسم می‌گردم. گوشه‌ی جزوه‌م لوگوی سونتین رو می‌کشم.

    حرف می‌زنم، بیشتر با یوهان، اما اگه کسی خطابم کنه جواب می‌دم. کوتاه و مختصر. خیلی زود همه می‌فهمن نمی‌خوام هم صحبتشون بشم. این‌کار رو به راحتی با یه قلب شکسته انجام می‌دم.

    تنها نیستم، نه تا وقتی آهنگ‌های محشر و داستان‌های در انتظار نوشتن و کتابی برای خوندن دارم. اما بازهم، صحبت کردن فقط با یوهان کمی آزار دهنده می‌شه.

    برام اهمیتی نداره. فقط 4 هفته مونده و اگه من خالق یوهانم، یعنی از پسش بر می‌یام.

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۷ ]
    • Lynn -
    • Sunday 16 June 24

    Happy Horangi Day

    شاید زدن این حرف یکم عجیب باشه اما..تو زندگیمو نجات دادی ببر کوچولوی دوست داشتنی.

    تولدت مبارک کوان هوشی🐯🤍

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Lynn -
    • Friday 14 June 24

    hey dorothea!

    دروثیای عزیزم؛

    یه روز عادی و نرمال با ما توی زندان درحال گذره و حس میکنم وقت نوشتنه. نوشتن درمورد این چندروز گذشته.

    فقط 35 روز یا 5 هفته مونده. چوب خط هایی که روی دیوار کشیدم به 99 رسیده، فردا 100 روزگی حبسمه. شاید بهتر باشه بگم "حبسمون"، چون تنها نیستم.

    مثل همه زندانی های دیگه، کم کم شروع کردیم بهم پریدن. سالار مگس هارو خوندی؟ در نهایت جای اینکه با مسئولین مدرسه مقابله کنیم داریم همدیگه رو میکشیم. وقتی برای هواخوری میریم توی حیاط، صحنه های جالبی رو میبینم.

    مارکوس و لونا که اوایل خیلی عاشق و معشوق بودن، حالا دور از همن. شنیدم لونا انتقالی گرفته به یه بخش دیگه از زندان. ایوری و آنا هم ازشون فاصله گرفتن.

    بین خودمون هم اتفاق های زیادی افتاده. آستریا دیگه اون آدم سابق نیست. با آیهان هم نمیشه حرف زد، همش بهم میگه باید از دل آستریا در بیارم. انگار نه انگار که منم این وسط ضربه خوردم و طبق چیزی که نگهبان ها توی دوربین های مدار بسته دیدن، شروع دعوا با اون بوده.

    چندروز اول خیلی سخت بود راه رفتن با زخم های جدیدم، اما دیگه بهشون عادت کرده م. فریدا و الکساندرا و دنیل کمکم کردن بدون اینکه رئیس زندان بفهمه پانسمانشون کنم.

    با ریون و رایلی از خارج زندان ارتباط داریم، اما هنوز نتونستم به ویوینا وصل بشم. امیدوارم درخواست مرخصیم برای 16 جون رو قبول کنن.

    چندبار فکر فرار به سرمون زده اما من به عنوان تنها کسی که توی این خراب شده بینوایان خوندم این موضوع رو یادآوری کردم که ممکنه همین 35 روز باقی مونده رو به کاممون زهر کنن و شاید از اینم بیشتر بشه. میدونی که، قرار بود 21 روز دیگه تموم بشه اما به حکممون اضافه کردن.

    به نظرت رد این زخم ها میمونه؟ یکی از ضربه هاش خیلی بد به سینه م خورد، هنوز توی نفس کشیدن مشکل دارم. دیشب توی خواب بدون دلیل نفسم قطع شد و با سرفه های شدید بیدار شدم. یک لحظه واقعا ترسیدم..فکر کردم شاید ناقوس من هم به صدا دراومده باشه. حالا یک هدف دارم و آینده ی روشنی رو پیش چشمام میبینم، دلم نمیخواد اینجوری بمیرم. مرگ از جلوی چشمهام گذشت و رفت و حالا وقت برای نوشتن دارم.

    امیدوارم حالت خوب باشه، به زودی میبینمت.

    با عشق؛

    Juhan with J

  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Lynn -
    • Saturday 8 June 24

    I wouldn't never done this to you

    من هیچوقت اینکارو باهات نمی کردم.

  • ۷
    • Lynn -
    • Tuesday 4 June 24
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~