کوچیکتر که بودم، نمی تونستم بفهمم چرا مردم فقط سعی نمیکنن عاشق بمونن. نمی فهمیدم چرا اونا دیگه نمیخواستن دوستم باشن. نمی فهمیدم چرا اون نمیخواد حرف زدنم رو بشنوه. همه چیز مدام عوض می شد و این تغییر برای منی که هنوز خیلی کوچیک بودم جالب نبود. و شاید مشکل فقط همینه. شاید فقط بزرگ شدیم، شاید اگه همون بچه های کوچیک با دغدغه های کوچیک میموندیم قرار نبود این اتفاقا بیفتن. اگه فقط مشکلاتمون در حد دوستی های کوچیک میموند این روزهارو نمیدیدیم.
اما میدونی، شاید فقط لازم بود. لازم بود از دست بدیم تا بفهمیم. لازم بود بزرگ شیم. لازم بود بزرگ شیم و دلتنگ وقتایی باشیم که همه چیز به آسونی قسمت کردن یه کیک بین خودمون بود.
به این فکر میکردم که اگه فقط اونقدر کوچیک نبودم، اونقدر که دنیای رنگیم برای تویی درونش و دوستی تکرار نشدنی مون اندازه نبود، توی یه دنیای موازی بلاخره این راه طی می شد. شاید ما فقط بزرگ شدیم. بزرگتر از اونی که بفهمیم چقدر به هم آسیب میزنیم. شاید اگه فقط تصمیم های دیگه ای می گرفتیم همه چیز عوض می شد.
و شاید باید بزرگ می شدیم. شاید باید می دونستیم از دست دادن ها و به دست آوردن ها همه چیز رو می سازن. شاید اگه این اتفاقا نمیفتاد، قرار نبود به هم برسیم.
نمیدونم چقدرشو اومدیم ولی، اگه این دنیا هم نشد، حداقل توی یه دنیای دیگه و یه زندگی دیگه، بیا با هم بمونیم!
+میتونید به عنوان پیش نمایشی از یه فن فیکشن بهش نگاه کنید و میتونید از چشم حسی که با آهنگ میگیرم ببینیدش. هرجور که خودتون مایلین:)