۳ مطلب در می ۲۰۲۴ ثبت شده است

Pride Month🏳️‍🌈

ماه جون رسیده و همونطور که احتمالا همتون در جریانید، این ماه مخصوص جامعه رنگین‌کمونیه، ماه پراید!🏳️‍🌈
پس حالا که به این ماه پر افتخار که هر روزش مختص یک گرایش/جنسیت خاصه رسیدیم، این بهترین زمان برای یاد گرفتن درمورد انواع گرایش هاست، و من تصمیم گرفتم با این‌کار و چند خطی درمورد هر گرایش توی روز خودش توضیح دادن، دینم رو به این جامعه ادا کنم^^
پس پرچم های رنگین کمونی‌تون رو در بیارید، و باهامون برای رژه پراید همراه بشید:)
شعارمون یادتون نره؛ LOVE is LOVE!🏳️‍🌈

  • ۲۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۵۱ ]
    • Lynn -
    • Friday 31 May 24

    it's been a long time

    «داشتم به یه چیزی فکر میکردم.»
    یوهان خطاب به بقیه کسایی که توی سالن تمرین پخش و پلا ولو شده بودن گفت. کریستین خم شد جلو و اسپیکر رو خاموش کرد:«چی؟ یه بار دیگه بگو.»
    یوهان خندید:«گفتم داشتم به به چیزی فکر میکردم.»
    لیندزی موهاشو بالای سرش بست و به دستاش تکیه داد:«به چی؟»
    «یادتونه لاویا اون موقع که با اسمشو نبر بود یه داستانی مینوشت که کرکتر هاش خودمون بودیم؟»
    اکسیس صورتشو درهم کشید و سر تکون داد:«کدوم اسمشو نبر؟»
    لاویا خندید:«فک کنم رولانو میگه.»
    «آره همون.» یوهان موهاشو بالا داد:«داشتم فکر میکردم منم یه چیزی بنویسم، جهت ثبت ماجرا. خاطره میشه دیگه.»
    کریستین چشم ریز کرد و سر تکون داد:«توی نوشته ی خودتم قراره سینگل باشی؟»
    «هیونگ؟»
    «جان هیونگ؟»
    کروین دستی به موهاش کشید:«چیزی هم نوشتی تا الان؟»
    یوهان انگار که منتظر همین سوال بوده باشه یه دفتر آبی از کیفش درآورد و روی زمین سمت کروین سر داد:«یکی دو صفحه؟ فعلا خودم و اِسکار اومدیم تو داستان. میخوام از گالادریل بنویسم کم کم برسم به دماب.»
    «اسمی هم براش گذاشتی؟» لاویا سر خم کرد. یوهان لبخند زد:«آره. Blue heaven.»
    ***
    لیندزی سرش رو از روی دفتر بلند کرد و به یوهان خیره شد:«با این توصیفاتت از شان، مطمئنی فقط دوستید؟»
    یه جایی نزدیک لوکیشن مسابقه شون دورهم نشسته بودن و یوهان دفترشو داده بود تا دوستاش بقیه داستان رو دنبال کنن. لاویا که حالات یوهان رو مثل کف دستش میشناخت اخم کرد:«صبرکن ببینم، شان همون مارون ئه؟ کراشت؟»
    «خب اگه راستشو بخواید...» یوهان لبخند زد و بقیه بچه ها جیغ زدن. کریستین گفت:«کی هست حالا این دامادمون؟»
    «کیم شدو، از بچه های محفله. دانشجوی مهندسی کامپیوتره. علاوه بر اکسیس و کروین فکر میکنم لاویا هم بشناستش-»
    «دو یوهان؟؟» اکسیس گفت. «من و کروین و اِسکار لیترالی شیپتون میکردیم!!»
    «آقا من چی بپوشم؟ اونی وقت آرایشگاه بگیر!» لیندزی جیغ زد و یوهان خندید:«یااا لیندزی آرووم!»
    ***
    به محض اینکه وارد اتاقش شد، مرد مو نقره ایِ قدبلندی رو دید که سرگرم خوندن برگه های منگنه شده بلوهیون بود. لبخند زد و به چهارچوب در اتاقش تکیه داد. حتما کیم تنر بود.
    عاشق تماشای کسایی بود که نوشته هاش رو میخونن. چشماشو روی سطل آشغال اتاقش و برگه هایی که انداخته بود دور چرخوند؛ ناراحت بود که تنر نمیتونه جاهایی از داستان که بیشتر به واقعیت شبیهن رو بخونه.
    وقتی تنر به پایان نیمه کاره داستان رسید و امضایی که مثل همیشه با خودکار بنفش زده بود رو خوند، صدای زمزمه ش رو شنید. «دو یوهان؟»
    «خودمم.»
    ***
    از خونه ی لاویا فرار کرد و دویید. درحالی که اشک توی چشم هاش جمع شده بود و حتی نمیتونست رو به روش رو ببینه، دویید و چندبار افتاد روی زمین تا بلاخره به اون خونه سفید رنگ برسه. زنگ در رو فشرد و با آستین هودیش اشکاش رو پاک کرد. چندثانیه طول کشید تا در باز بشه و به محض اینکه شدو رو دید بغضش دوباره ترکید:«شدو..»
    «خدای من، چیشده؟ مگه مسابقتون رو نبردید؟» شدو با ترس گفت.
    «هیچوقت توی این سالها با شادی برنده نشد شدو.» به چشمهای میشیش نگاه کرد. «لاویا رفت. رفت، و من همین الان پشیمونم ولی دیگه نمیتونم درستش کنم.»
    شدو به جای اینکه در رو کامل باز کنه مکثی کرد و نگاهی به داخل خونه انداخت. آهی کشید، بیرون اومد و درو بست. «بیا. بریم قدم بزنیم.»
    ***
    «میدونم هان، ولی، من بینهایت دوستت دارم اما به عنوان دوستم.» شدو مکث کرد. «و عضوی از خونوادم.»
    یوهان خیره شد به آل استارهای سفید و قرمز ستش با شدو. گفت:«میدونم مارون. نمیتونم بگم دوست داشتن من برای جفتمون کافیه چون نیست. اذیتت نمیکنم، فقط یکم زمان میخوام.»
    نشسته بودن لبه یه دیوار بلند. شدو بهش لبخند زد:«خوشحالم که طرف مقابلم انقدر باشعوره یوهان.»
    پرید پایین:«باید برم عزیزدلم. مراقب خودت باش.»
    «توام همینطور مارون.» یوهان به رفتن شدو نگاه کرد و چشماشو دوباره دوخت به آسمون پرستاره شب.
    ***
    «وقتی گفتم زمان میخوام منظورم بدون تو نبود لعنتی...»
    ***
    بیستمین نامه رو هم انداخت توی صندوق پست خونه سفید شدو. خواست برگرده که صدایی از پشت سر میخکوبش کرد.
    «پس داری به اگنس آموزش میدی؟»
    «اوهوم. یکم لجبازه ولی استعدادش توی رقص زیاده.»
    دور شدن لیندزی و کریستین رو تماشا کرد و آهی کشید. موبایلش رو از جیبش درآورد و با کسی که بین مخاطب هاش mint kitten سیو شده بود تماس گرفت. صدای اسکار توی گوشش پیچید:«جونم یوهان؟»
    «درست میگفتی. باید بیام پیشت. اینجا خاطره ها دیوونم میکنن.»
    ***
    سه سال از نقل مکانش به نیویورک میگذشت. تنها نکته منفی زندگیش توی آمریکا، خونه اسکار درست وسط کرنلیا استریت بود. خیابونی که رد خاطراتش میرسید به آهنگی که بارها با شدو گوش داده بود.
    پیچید توی خیابون کرنلیا که یه صدای آشنا باعث شد سرجاش وایسه:«دو یوهان.»
    برگشت و چشم های میشی ایو دید که 3 سال بود گم شده بودن. پوزخند زد:«اوه، تو شبیه کسی هستی که یه زمانی میشناختم. احیانا اسمت مارون نیست؟»
    «آره، هان، گند زدم ولی-»
    «به من نگو "هان".» یوهان جدی گفت. «هان کوچولوی تو، خیلی وقته که بزرگ شده.»
    شدو دوباره تلاش کرد:«نمیخوای عذرخواهیمو بشنوی، میدونم. اما..دیگه نمیرقصی.»
    «که چی؟» یوهان موهایی که سه سال بود مشکی بودن رو کنار زد. شدو سرشو خم کرد:«اما جز اِسکار، منم میدونم شبایی که از همه چی میبُری اسپیکرتو روشن میکنی و انقدر میرقصی که نفست بند بیاد.»
    یوهان به چشمهای شدو خیره شد:«اومدی چیو برام یادآوری کنی؟ عذابم بدی؟ خاطره هاییو که کلی جون کندم فراموش کنمو زنده کنی؟ شبایی که به خاطرت تا صبح گریه کردمو برگردونی؟» یه قدم جلو اومد:«فکر میکنی سه سال بری و برگردی باز همه چی سرجاشه؟ یوهان دوباره میشه همونی که بی قید و شرط عاشقت بود؟» خنده تلخی کرد:«تو برای خودت یه خونه داشتی شدو، ولی از دستش دادی.»
    شدو چند ثانیه چیزی نگفت. بعد، سرشو بالا آورد و مستقیم به چشمای یوهان خیره شد:«چوی لاویا لس آنجلسه.»
    یوهان حس کرد نفسش بنداومد:«چی؟»
    شدو تکرار کرد:«گفتم سایرن ایزی که سه ساله خودتو با لجبازی ازش دور کردی الان ال ایه. تنر و اعضای گروه سابقتم الان اونجان.» مکث کرد:«مدرک کامپیوتر MITت رو که برای دکور نگرفتی، ردشونو بزن و برو دنبالشون. فکر نکنم تو خونتو از دست داده باشی.»
    «اما تو از کجا-»
    «شاید everything about ایده تو بود یوهان،» چرخید و قبل از رفتن گفت:«اما منم یکی از اعضاش بودم.»
    دویید و رفت و یوهان رو توی گرداب احساساتش رها کرد.»
    ***
    اسکار با نگرانی به دوستش خیره شد:«حالا برنامت چیه؟»
    یوهان لپتاپش رو بست و جا داد توی کولش:«فکر میکنم بهشت آبی یه شروع جدید لازم داره.»

     

    +دقیقا همونی که بهش فکر کردید.

  • ۳
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۰ ]
    • Lynn -
    • Tuesday 28 May 24

    My Fandoms

    خب، بعد از کلی تحولات جدی در زمینه‌ی کیپاپر بودنم اونم در آستانه‌ی کنکور و امتحانات نهایی، یه سری تغییرات توی استن لیستم دادم که خواستم بیام اعلام کنم:]

    این لیست جدید دوتا ویژگی داره. حتمن حتمن حتمن قراره بعد کنکور آپدیت بشه(هم از نظر خوشگل بودن لیست و اضافه کردن عکس، هم فندومای جدید) و اینبار یکم به ترتیب نوشتم، گروهایی که بیش از حد عاشقشونم و فندومای اولم محسوب میشن رو بالا تر آوردم.

    بریم که داشته باشیم:]

  • ۱۰
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۶۹ ]
    • Lynn -
    • Wednesday 22 May 24
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~