۲ مطلب در دسامبر ۲۰۲۴ ثبت شده است

مهر پایان نوجوانی

چند ماه از 8 سالگی‌م گذشته. بابابزرگ بغلم می‌کنه و می‌نشونتم روی پاش. بهم می‌گه دختر کوچولوی باهوششم و خیلی بهم افتخار می‌کنه. هوا سرده و آتیش توی شومینه روشنه. زیاد طول نمی‌کشه تا دوباره شروع کنم به سوال پرسیدن چون می‌دونم کامل ترین جواب‌هارو ازش می‌گیرم. این بهترین کادوی تولدمه. پاسخ.

---

دوازده سالمه. پست می‌نویسم توی وبلاگم و همه‌ی دوستای وبلاگی اون موقعم جمع می‌شن و تبریک می‌گن. بلک پینک آلبوم داده. جواب دادن به کامنت‌ها که تموم شد موزیک‌ ویدیوشون رو دوباره نگاه می‌کنم.

---

وارد چهارده سالگی شدم و مثل همیشه مامان خونه نیست. چند هفته‌ای می‌شه که درست و حسابی با کسی حرف نزدم. توی ذهنم دنبال یه بهونه می‌گردم تا بابا رو بپیچونم و برگردم توی اتاقم که یه جعبه بهم می‌ده و می‌گه تا آخر امتحانای ترمم نخونمشون. بازش می‌کنم و برای اولین بار توی اون چند هفته بلند می‌خندم و جیغ می‌کشم. به شب نرسیده جلد اول هری پاتر رو تموم کرده‌م. با بچه‌ها توی ویدیوکالم. بابا میاد تو اتاق و تلفن رو می‌ده دستم. مامان زنگ زده و تا یه تبریک سرسری می‌گه صداش می‌کنن که بره به یه مریض اورژانسی برسه. قطع می‌کنم. یه نفس عمیق می‌کشم تا گریه نکنم و برمی‌گردم به کال.

---

پونزده ساله شدم. با محفل توی کامنت‌های پست ریحانه تا یک صبح نشستیم و حرف می‌زنیم. fifteen تیلور سوییفت رو روی ریپیت گوش می‌دم و یه لبخند خیلی بزرگ زده‌م.

---

وارد شونزده سالگی شدم. پیامش رو پین می‌کنم. صبح توی مدرسه با بچه‌ها انقدر می‌خندیم که نفس‌هامون بالا نمی‌یاد.

---

گوشه‌ی سالن تنها نشستم و کیکی که نازنین برام پخته رو آروم آروم می‌خورم. وانیلیه. کتاب جدیدم جلوم روی زمین بازه. وانمود می‌کنم چون انگلیسی خوندن برام سخته مدتیه روی یک صفحه موندم ولی درواقع دارم تند تند پلک می‌زنم تا گریه نکنم. هلن و یاسمین که میان پیشم لبخند می‌زنم و سعی می‌کنم مسخره بازی در بیارم. می‌گم سونتین ساله شدم. به محض اینکه رفتم خونه، با وجود اینکه دو روز پیش تولدم بود اما بازهم تا دیروقت به رفرش کردن پنلم ادامه می‌دم تا شاید اونی که "سونتین ساله" رو بهم یاد داده بود به اندازه‌ی یه تولدت مبارک برام ارزش قائل باشه. نبود. شب تولدم با زخم‌های جدید روی رد زخم‌های قبلی به پایان می‌رسه.

---

یک ماهه که سیریوس هر شب برام یه qoute و یه آهنگ می‌فرسته و بهش می‌گه "رسالت تولدی". گاهی انقدر دوستش دارم که نمی‌دونم باید چیکار کنم. مهتاب برام عروسک مورق فرستاده و مانیا یه صفحه‌ی نوری برای کتاب خوندن توی شب. ساعت که می‌ره روی دوازده نوتیف پیام‌های تبریک تولد می‌یاد سمتم. با پیام لارا از روی عشق و با تبریک خاص سیریوس از روی شادی گریه‌م می‌گیره. هیچ حسی بهتر از لبخند زدن وقتی رد اشک هنوز روی صورتمه نمی‌شناسم. با نادرلند مسخره بازی در می‌یاریم و عصر، چندنفر از بهترین آدمای زندگیم می‌یان تا روز 18 سالگی رو به بهترین شکل تموم کنم. کتاب‌های جدیدم رو می‌چینم، نقاشی آرمیتا رو می‌ذارم پشت قاب گوشی‌م و پیام‌ها رو پرینت می‌گیرم.

 

تو دو لیست 17 تا 18 سالگی‌م چهار مورد داشت. درس خوندم، جدی تر نوشتم، آدمای سمی رو حذف کردم و سعی کردم لذت ببرم. برخلاف شروع افتضاحش 17 سالگی خوبی داشتم. بعد از کنکور تازه یادم اومد نفس کشیدن بدون درد چجوریه. نوشتم و خوندم و فندوم جدید پیدا کردم تا باهاش آبسسد باشم، بهترین آهنگای دنیا رو گوش دادم (از جمله آلبوم رزی) و خوشگل ترین، دوست داشتنی ترین و خاص ترین دختر دنیا رو پیدا کردم که به تمام آهنگا و حرفام ریکشن نشون می‌ده و کنارم هم پلن قتل می‌ریزه هم نقشه‌ی راه برای بهتر شدن حالمون. نوجوونی‌م تموم شد و حالا وقت شروع راهیه که هیچی، هیچی ازش نمی‌دونم اما مطمئنم می‌تونم از پسش بر بیام.

تودو لیست برای 19 سالگی: نوشته شده در دفترم محفوظه. :>

تولدت مبارک هستک. دوستت دارم، بهت افتخار می‌کنم، تو بهترینی :] 3>

 

+هشت روز پیش تولدم بود، الان یه هستی 18 ساله دارید. D:

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۳ ]
    • Lynn -
    • Friday 27 December 24

    روح عروسک‌های خرسی

    نشسته‌م پشت میزم و سعی می‌کنم به اینکه از نظرم خالی شده توجه نکنم.

    از وقتی حدودا 5-6 سالم بود، با بابام می‌رفتم نمایشگاه و کنگره‌های مخصوص کارش. به خاطر این بود که مامان یا دانشگاه بود یا بیمارستان یا می‌خواست درس بخونه یا از شیفت طولانی‌ش خسته بود و تحمل حضور یه بار اضافه رو نداشت، برای همین یا باید می‌رفتم خونه‌ی خاله یا همراه بابا هرجایی که اون روز کار داشت همراهی‌ش می‌کردم. اون موقع سعی می‌کردم به اینکه "مامانی" نمی‌خواد من توی خونه باشم توجه نکنم و از جای جدید لذت ببرم.

    همه‌ی آدمایی که توی اون نمایشگاه‌ها می‌دیدم دوستم داشتن. قبل از اینکه صحبت‌های کاری‌شون رو شروع کنن باهام حرف می‌زدن. حوصله‌م اونجا سر می‌رفت، اما معمولا یه چیز سرگرم کننده پیدا می‌کردم که تا آخر روز بهش بچسبم.

    موضوع مهم اینه که، یکی از همکارهای بابام، برای تبلیغات شرکت‌شون از عروسک استفاده می‌کرد. عروسک‌های خرسی طوسی که هرکدوم یه لباس خاص و یه شکل متفاوت داشتن. هرسال که برای این کنگره‌ی خاص می‌رفتم، یه خرس می‌گرفتم. توی ذهنم، اون خرس‌ها یه تجسم واقعی از رابطه‌م با بابام بود. که این از سر ناچاری بیرون رفتن‌ها رو توی ذهنم زیبا کنه. که با خودم بگم "دیدی؟ دیدی می‌تونید باهم زمان بگذرونید؟" 

    اما زمان گذشت، من بزرگتر شدم و دیگه تنها گذاشتنم توی خونه خطرناک نبود، دیگه با بی وقفه صحبت کردنم تمرکز مامانم رو نمی‌گرفتم، ساکت تر شدم و بیشتر توی کتاب‌هام و اینترنت فرو رفتم و والدینم خوشحال از اینکه "دخترشون" بزرگ و بالغ شده نیازی به این اجبارا بیرون کردنم از خونه ندیدن. اما اون شیش تا خرس عروسکی روی میزم موند. درست چسبیده به دیوار، چیدمشون و بدون توجه به اینکه خیلی بزرگتر از سنی هستم که باید عروسک خرسی داشته باشم، لجوجانه نگهشون داشتم.

    عروسک‌ها روح داشتن. هرکدومشون یه بخش از کودکی تنهای من بودن و جوری که خودم رو قانع می‌کردم زمانی وجود داشت که همه چیز بهتر بود.

    از 13 سالگی تا همین دو ساعت پیش، هنوز اون شیش تا عروسک روی میزم بودن. به خاطر اینکه همه چیز زیادی بهم ریخته بود، کل میز رو خالی کردم تا تمیزش کنم و دوباره مرتب بچینمش. اما وقتی برگشتم سمت عروسک‌هایی که حالا روی تختم بودن، با خودم فکر کردم ارزشش رو داره یا نه. باید دوباره می‌چیدمشون جلوی چشمم که به یادم بیاره دوست داشته باشم؟

    دیشب با سیریوس درمورد همین حرف زدیم. که شاید تو هم کاملا مقصر نبودی اما من بازهم نمی‌تونم ببخشمت. نمی‌تونم بابت کاری که باهام کردی ببخشمت، اما تو هم مشکلات خودت رو داری و کاش می‌خواستی درستش کنیم. کاش من رو سپر اتفاقایی که برای خودت افتاده نمی‌کردی.

    پرتشون کردم توی کمد. هر شیش‌تا رو. دفترهای نوشته‌م و کتابی که مشغول خوندنشم رو چیدم کنار دیوار. بدون شلوغی عروسک‌ها تازه می‌بینم چقدر روی دیوارم جا برای چسبوندن شعر و عکس دارم و چقدر دستم پشت میزم باز تره. انگار وقتی چنگ زده بودم به رشته‌هایی که بهم بگن مورد قبول واقع می‌شم یا نه، شرایط رو برای خودم سخت تر کرده بودم.

     

    +یک هفته مونده تا 18 سالگی :]

    ++حالتون چطوره؟

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Lynn -
    • Friday 13 December 24
    𝗦𝘁𝗮𝗿𝘁: 𝟗𝟖/𝟎𝟕/𝟎𝟒
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    باد رنگینی در خاطرمن
    گریه می انگیزد..
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)
    ---
    ما تو ایران زندگی می‌کنیم اینجا یا تا ۵۰ سالگی بچه سالی یا در آستانه رسیدن به سن قانونی خصلت‌های بزرگسالی توی شخصیتت غالب میشن ^^~