نشستهم پشت میزم و سعی میکنم به اینکه از نظرم خالی شده توجه نکنم.
از وقتی حدودا 5-6 سالم بود، با بابام میرفتم نمایشگاه و کنگرههای مخصوص کارش. به خاطر این بود که مامان یا دانشگاه بود یا بیمارستان یا میخواست درس بخونه یا از شیفت طولانیش خسته بود و تحمل حضور یه بار اضافه رو نداشت، برای همین یا باید میرفتم خونهی خاله یا همراه بابا هرجایی که اون روز کار داشت همراهیش میکردم. اون موقع سعی میکردم به اینکه "مامانی" نمیخواد من توی خونه باشم توجه نکنم و از جای جدید لذت ببرم.
همهی آدمایی که توی اون نمایشگاهها میدیدم دوستم داشتن. قبل از اینکه صحبتهای کاریشون رو شروع کنن باهام حرف میزدن. حوصلهم اونجا سر میرفت، اما معمولا یه چیز سرگرم کننده پیدا میکردم که تا آخر روز بهش بچسبم.
موضوع مهم اینه که، یکی از همکارهای بابام، برای تبلیغات شرکتشون از عروسک استفاده میکرد. عروسکهای خرسی طوسی که هرکدوم یه لباس خاص و یه شکل متفاوت داشتن. هرسال که برای این کنگرهی خاص میرفتم، یه خرس میگرفتم. توی ذهنم، اون خرسها یه تجسم واقعی از رابطهم با بابام بود. که این از سر ناچاری بیرون رفتنها رو توی ذهنم زیبا کنه. که با خودم بگم "دیدی؟ دیدی میتونید باهم زمان بگذرونید؟"
اما زمان گذشت، من بزرگتر شدم و دیگه تنها گذاشتنم توی خونه خطرناک نبود، دیگه با بی وقفه صحبت کردنم تمرکز مامانم رو نمیگرفتم، ساکت تر شدم و بیشتر توی کتابهام و اینترنت فرو رفتم و والدینم خوشحال از اینکه "دخترشون" بزرگ و بالغ شده نیازی به این اجبارا بیرون کردنم از خونه ندیدن. اما اون شیش تا خرس عروسکی روی میزم موند. درست چسبیده به دیوار، چیدمشون و بدون توجه به اینکه خیلی بزرگتر از سنی هستم که باید عروسک خرسی داشته باشم، لجوجانه نگهشون داشتم.
عروسکها روح داشتن. هرکدومشون یه بخش از کودکی تنهای من بودن و جوری که خودم رو قانع میکردم زمانی وجود داشت که همه چیز بهتر بود.
از 13 سالگی تا همین دو ساعت پیش، هنوز اون شیش تا عروسک روی میزم بودن. به خاطر اینکه همه چیز زیادی بهم ریخته بود، کل میز رو خالی کردم تا تمیزش کنم و دوباره مرتب بچینمش. اما وقتی برگشتم سمت عروسکهایی که حالا روی تختم بودن، با خودم فکر کردم ارزشش رو داره یا نه. باید دوباره میچیدمشون جلوی چشمم که به یادم بیاره دوست داشته باشم؟
دیشب با سیریوس درمورد همین حرف زدیم. که شاید تو هم کاملا مقصر نبودی اما من بازهم نمیتونم ببخشمت. نمیتونم بابت کاری که باهام کردی ببخشمت، اما تو هم مشکلات خودت رو داری و کاش میخواستی درستش کنیم. کاش من رو سپر اتفاقایی که برای خودت افتاده نمیکردی.
پرتشون کردم توی کمد. هر شیشتا رو. دفترهای نوشتهم و کتابی که مشغول خوندنشم رو چیدم کنار دیوار. بدون شلوغی عروسکها تازه میبینم چقدر روی دیوارم جا برای چسبوندن شعر و عکس دارم و چقدر دستم پشت میزم باز تره. انگار وقتی چنگ زده بودم به رشتههایی که بهم بگن مورد قبول واقع میشم یا نه، شرایط رو برای خودم سخت تر کرده بودم.
+یک هفته مونده تا 18 سالگی :]
++حالتون چطوره؟