میدونی چی میخوام؟ میخوام بیام جلوی خونت، از پنجره بیام تو، دستتو بگیرم و بکشونمت بیرون و تمام برنامه هامون برای فرار کردنو انجام بدیم، بریم یه سبد خرید بدزدیم و بپریم توش و دور شهر بچرخیمو آهنگای مورد علاقمونو عربده بزنیم، بارون بیادو بریم روی پشت بوم بلند ترین ساختمونی که دستمون میاد، گریه کنم و دستمو بگیری و بذاری صدای هق هقم با خنده های از ته دلم خنثی شه، ستاره هارو بشمریم، برای هم داستانای مسخره تعریف کنیم و بعدشم وقتی بردمت خونه و محکم محکم بغلت کردم، برمو دیگه هیچ خبری ازم نشه.

اینروزا که مدام حس میکنم قراره بمیرم، این خواسته ها بیشتر از قبل خودشونو نشون میدن. میخوام از ته دلم گریه کنم بدون اینکه کسی جلومو بگیره. میخوام انقدر بنویسم که انگشتام کبود شن. میخوام انقدر برقصم که از خستگی نفسمم بالا نیاد. میخوام بدون ترس بگم عاشقشم. میخوام توی لحن صداش بمیرم. میخوام و میخوام و صد ها هزار خواسته بدون جواب دیگه.

ولی میدونین چیه؟ fuck it. here we go again.

 

+ساینا بهم گفت هنرمند بدبخت. پرسیدم چرا، گفت هنرمندی که مینویسی و بدبختی که اینجایی. (منظورش رشته‌مه.) با همین یک جمله ده برابر اون احمقایی که میگن دوستتیم و بعد پشت سرم حرف میزنن روزمو ساخت.