Welcome to Aylin's Room!!

 

내 파란 꿈속에 널 안을래
안 된다고 해도 내 품속에

Blue side
Back to blue side

 

به لونالینز روم خوش اومدی!^^

من آیلینم، دوست تو:)

 

قبل از اینکه راهی هموار بشه، باید یه نفر بسازتش!:)
هموفوبیک، فنها و شیپر های تعصبی و کسایی که عقاید بیست سال پیش رو دارن توی وب من قرار نیست چیز مهمی رو کشف کنن! لطفا از ctrl+w استفاده کنین^^

 

همچنین اگه هرکسی هستین که با من توی دنیای واقعی آشنایین و من آدرس کلی وبلاگمو(نه فقط آدرس یه پست) رو بهتون ندادم، لطفا پایین تر نرید و به من احترام بزارید. ممنونم

  • ۲۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۷ ]
    • Univērse
    • Thursday 26 September 19

    با عشق؛ آیلین.

    خب، بلاخره وقت نوشتن این پیام هم رسید.
    الان که دارم تایپ می‌کنم هر لحظه ممکنه گریه‌م بگیره و اشکام سرازیر بشه، چون مطمئنم جوری دلتنگتون می‌شم که تاحالا دلتنگ هیچکس نشدم.
    یک سال، یک سال بعد برمی‌گردم تا دوباره براتون از سونتین فنگرلی کنم، درمورد معروف نبودن پنتاگون غر بزنم، فیکامو بنویسم و حرفای رندوم بزنم، یک سال بعد برمی‌گردم تا باز کنارتون بخندم و سناریوهای سمی بسازم و آهنگ بفرستم.
    توی این یک سال، قول بدید آیلین رو یادتون نره. قول بدید هربار هوشی و اولیویا می‌بینید یادم بیفتید. قول بدید نوشته‌هام رو بخونید و فراموش نکنید آیلین بود و کیبورد لپتاپش و یک جهان کامل توی ذهنش، منتظر نوشته شدن.
    برام دعا کنید که دووم بیارم. دعا کنید حسرت کارهای نکرده‌م، حسرت تلاشی که می‌تونستم بکنم ولی نکردم توی دلم نمونه. دعا کنید وقتی برمی‌گردم اینبار همیشه بمونم..تا آخرش.
    دوستتون دارم، خیلی خیلی زیاد.
    با عشق؛
    آیلین.

     

    +این پست رو روی انتشار آینده گذاشتم تا نوبادی نوکرایم ویو بخوره، وقتی می‌خونیدش مدتی هست که نیستم.

    ++دوستتون دارم(:

  • ۲۱
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۴ ]
    • Univērse
    • Saturday 8 July 23

    Ye Psycho-Sami Low

    Ye Psycho
    Sami Low
    Magic Spirit
  • ۵
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۹ ]
    • Univērse
    • Saturday 1 July 23

    posts that i like u to read'em

    پست ـایی که دوست دارم بخونیدشون~~

  • ۴
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۷ ]
    • Univērse
    • Monday 30 January 23

    شفق قطبی، نیلگون و کاغذ پوستی جوهری.

    بهت نگاه می‌کنم. نگاهم می‌کنی. سرتو می‌ندازی پایین ولی من هنوز نگاهت می‌کنم. سرمو می‌چرخونم روی دفترم و می‌نویسم. از خون خودم، با خون خودم روی سفیدی‌های ذهنم.

    هوای خنک دم غروب بین موهام می‌پیچه و صورتم رو نوازش می‌کنه. سرمو بالا می‌یارم و تورو می‌بینم. نگاهمو نمی‌چرخونم. از کنارت رد می‌شم. بوی عطرت تا چند دقیقه آینده هنوز توی سرمه.

    می‌نویسم، می‌نویسم، می‌نویسم، انقدر که انگشتام درد بگیره و نتونم ادامه بدم.

    متنفرم. ازت متنفرم. از هرکاری که باهام کردی متنفرم. می‌دونم ازم متنفری. می‌دونم نمی‌خوای صدامو بشنوی. می‌دونم بودنم برات عذابه. همشو می‌دونم و می‌دونم تو ام همشو می‌دونی. فقط بین خودمون، دوستی‌مون به تو ام آسیب زد؟ چون اون لحظه‌ی کمیاب و باد لای موهام و خاطره‌هاشو یادمه. خنده‌هارو یادمه، طوری که نفسم دیگه بالا نمی‌یومد. گریه‌هارو یادمه. وقتی بغض امونم نمی‌داد حرف بزنم و روزایی که تصمیم نگرفته بودی کنارم نباشی رو یادمه.

    صفحه‌ی آخر رو مچاله می‌کنم. کاغذ بند انگشتامو خراش می‌ده. اشکام می‌چکه روی کاغذی که تنها جرمش شنیدن درد های من بود. مدادم رو بر می‌دارم و می‌نویسم "با وجود تمام تظاهر ها، من فقط یه پایان خوش می‌خواستم."

    همه هستن. همه هستن. ولی هیچکدومشون تو نیستی.

    هیچکدومشون درخشش نورماه روی نیلی بی‌کران دریا نیستن. هیچکدومشون جادوی شفق قطبی نیمه‌شب نیستن. هیچکدومشون THE END ته صفحه و گریه‌های از روی ذوق برای تموم کردن یه داستان جدید نیستن.

    ما غریبه‌هایی هستیم که چند زندگی خاطره بینمونه، و هیچ چیز جز زمان زخم‌هامون رو التیام نمی‌ده. زخم هایی که شاید به عدم بپیوندن، ولی خودمون همیشه می‌دونیم کجا تشکیل شدن.

    اگه این بهشت آبی منه، دلم می‌خواد نیلی و آرورا به آغوش نویسنده برگردن.

    اما زندگی هیچوقت طبق خواسته‌ی من پیش نرفته.

    و شاید، دنیای واقعی خیلی سنگدل تر از هپی اندینگ‌های آبی و سفید من باشه.

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵۷ ]
    • Univērse
    • Friday 19 April 24

    n لبخند 1402

    امسال چطور بود؟ تنها جوابم غیرقابل پیشبینی ئه.

    هرچند که این روزهام به قدری یکنواخته که حتی دلم برای دراما داشتن تنگ شده ولی بازهم درکل از اون سالها بود که حتی نمیدونستم چی پیش رومه. و خب؛ من زنده ام و همین کافیه!

    بریم مثل رسم هرسال لبخندهارو بخونیم 3>

     

    ۱.چت کردن شب عید با دوستای مجازی!

    ۲.تولد ریحانه که کل روز باهاش حرف زدیم-بعد مدتها-

    ۳.غیبت.

    ۴.روز بعد نشانه ی ۳ شهریور که رفتم توچال:(

    ۵.سوم مهر

    ۶.کتاب خوندن بعد ۴ ماه!

    ۷.گوش دادن 1989tv زیر بارون:)

    ۸.کلاس های خوش سیما.

    ۹.شهربازی و گشتن تو پاساژ با دوستام بعد نشانه:)

    ۱۰.پیدا کردن چندتا خواننده اسپانیایی خیلی خفن

    ۱۱.تموم کردن جذاب ترین نوشته م تا به امروز

    ۱۲.غیبت با ستایش پشت سر دار و دسته ی جوانان رهبری

    ۱۳.سونتین ساله شدن

    ۱۴.شب سالگرد که فهمیدم با خوندن نامه هام بغضم نمیگیره و یکم شاید یه جورایی مووان کردم

    ۱۵.غر زدن پیوی سلین

    ۱۶.چت طولانی با نادری فمیلی و اترنالز بعد از مدتهای بسیار طولانی

    ۱۷.سفر با دوستان با وجود تمام مشکلاتش

    ۱۸.قطع ارتباط با آدمای سمی(جوانان رهبری)

    ۱۹.کسخنده با دوستام و rover خوندن ته کلاس

    ۲۰.پیتزا خوردن تو مدرسه!!

    ۲۱.پرونده های جنایی گوش دادن سر ریاضی و ادبیات

    ۲۲.بعد نشانه با کل کلاس و خوش سیما interstellar دیدن (اینیکی مخصوص توئه میکا جونم)

     

    +هی حالتون چطوره؟ دلم تنگ شده بود براتون:)

    ++هرکی این پستو میبینه بره چالشو.

    +++سه بار سکته کردم تا موفق شدم عکس پستو انتخاب کنم بس که این مرد زیباست.

  • ۷
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۴ ]
    • Univērse
    • Friday 8 March 24

    Last day of school

    قطعا من بزرگترین طرفدار مدرسه نیستم. اگه ازم بخوان یه پاور پوینت 55 اسلایدی در مورد انتقادهام به سیستم آموزشی آماده‌ی ارئه دارم. اما نمی تونم بگم از نزدیک شدن به روزهای پایانی تحصیلم با تمام وجود خوشحالم.

    دبیرستان جهنمه. باور نکردنیه که همه ما 3 سال تموم نشدنی رو توی یه جعبه‌ی سیمانی که با بوی اسپری بدن، روغن سرخ شده، پیاز داغ و گالن گالن چای و قهوه پرشده گذروندیم. کل این تایم لاین مسخره یه کابوسه،‌پُره از دراماهای مسخره، اتفاقات بی دلیل و اطلاعات بی‌اهمیت مثل عدد جرمی گوگرد، ساختار DNA و نمودار سرعت زمان که سه چهارم‌شون به محض خروج از مدرسه از ذهن‌مون شیفت دیلیت میشن.

    پس فکر می کنم منطقی باشه اگه بگم برای خلاصی از این عذاب الهی روز شماری می‌کردم.

    سال دهم اگه یه نگاه به جمع ما می‌انداختید، یه گروه بچه‌ی از دنیا بی‌خبر پاک و معصوم می‌دیدید که با دیدن سال بالایی‌ها سرشونو می‌ندازن پایین و یه گوشه برای خودشون اوقات پر می‌کنن. حالا به جای اون فرشته‌های بدون بال، یه مشت مرده‌های انسان‌نما اینجان که از درد معده و سرگیجه‌ی ناشی از کم‌خوابی شبیه از جنگ برگشته‌هان و واحد 5 رو تبدیل به قلمرو اختصاصی گونه‌ی خودشون کردن. زندگی‌شون بین نمونه سوال‌های زیست و جزوه‌های فیزیک در جریانه و به جز شعرهای روی در و دیوار دلخوشی دیگه‌ای ندارن.

    در هر حال با آگاهی از اینکه این جزو آخرین بارهایی‌ه که بین جمع دوستام می‌شینم تا پشت سر عالم و آدم غیبت کنیم. در مورد خواننده‌های مورد علاقه‌مون حرف بزنیم و تکالیف جلسه بعد رو بنویسیم ته دلم حس غریبی دارم به اطرافم نگاه می‌کنم و کسایی رو می‌بینم که امسال شناختم. کسایی که سه ساله تقریبا باهم زندگی می‌کنیم. چند نفری که 6 ساله به این عذاب دچاریم و اونایی که از بدو ورود به مدرسه کنار هم موندیم. من عاشق این جمع نیستم ولی به حضورشون توی زندگیم عادت کردم.

    بعضی‌ها می‌گن دبیرستان به دوستی‌هاش معروفه. باید بگم این یه کلمه غریبه‌ است. پسرها رو نمی‌دونم ولی توی دبیرستان دخترونه چند گروه خاص وجود داره: قلدرهایی که به همه از بالا به پایین نگاه می‌کنن، اکیپ پرنسس‌های مدرسه که توهم سلبریتی بودن زدن، دار و دسته خودشیرین‌های کلاس، تعطیل‌هایی که انگار به زبون دیگه حرف می زنن، اون بندگان خدا که تمام مدت در حال غیبت پشت سر بقیه‌ان و در نهایت ما. کسایی که اصولا آدم حساب نمی‌شن و ذهن‌شون برای لذت بردن از شوخی‌های احمقانه‌ی دبیرستانی‌ها زیادی پیره.

    هرکسی که توی هرکدوم از این اکیپ‌ها باشه عاشق و شیفته بقیه‌شون نیست. اصلا موضوع همینه. تنها بودن توی دبیرستان سخته. مهم نیست چقدر از همه بدت می‌آد. باید کسایی رو پیدا کنی که حداقل کمتر از بقیه حالت ازشون بهم می‌خوره و یه جوری این دوره رو بگذرونی چون درسته که به همه سخت می گذره اما داشتن حداقل یک دوست کمک می‌کنه کمتر حسش کنیم.

    روزها و شب های ما طوری گذشت که انگار خودمون حکم اعدام خودمون رو امضاء کردیم و به این فکر می‌کنم که کردیم. وقتی به بچه‌های توی کلاس نگاه می‌کنم و فقط اون مشکلات جسمی و روانی‌ای که ازشون می‌دونم رو شمردم فرضیه‌ام ثابت می شه. بالای 15 تا حمله‌ی عصبی داشتیم چندتایی افت فشار، یه لشکر معده درد، میگرن، آسم و تنگی نفس، سیاتیک گرفته و مچ پای پیچ خورده و حتی آپاندیس! درسته رشته‌مون تجربیه ولی اینجور ماجراها به حدی عادی شده که از سردرد گرفته تا پارگی رگ‌های کرونر و جهش ژنتیکی به هرحال توی کیف به نفر یه دارویی پیدا می‌شه.

    حالا که نه ولی به آخرین روز و جشن فارغ‌التحصیلی فکر می‌کنم که راه مدرسه رو با اهنگ و صدای خنده می‌گذرونیم انگار که تمام استرس‌ها و گریه‌ها و تکالیف نصفه‌مون رو بین آجرهای مدرسه جا می‌ذاریم.

    انگار می‌گیم هی دیدی تموم شد؟ دیدی تونستیم تمومش کنیم؟ وقتی بهش فکر می‌کردم با خودم گفتم انگار تمام مدت منتظر همین لحظه بودم. مثل شور و شوق توی نویسندگی انگار برای همین جنگیدیم برای لذت رسیدن به پایان.

    این 3 سال لعنتی بهترین دوران زندگی من نبود. اما ذهن انسان ترجیح می‌ده خاطرات مثبت رو به یاد بیاره، من اونقدری با دوستام خندیدم و نفس راحت کشیدم از لو نرفتن خرابکاری‌هامون که اون اعصاب خردیا و اشکامونو جبران کنه.

    حالا وقتی به عقب نگاه می‌کنم، مافیا بازی کردن پنجشنبه‌ها زنگ ورزش رو می‌بینم. لذت شناختن دونه دونه بچه‌هایی که از کلاس آنلاین‌ها، حضوری مدرسه می‌اومدن. اردو مطالعاتی‌هایی که پیچوندیم و رفتیم پشت بوم مدرسه. روزی که دوربین‌ها خاموش بودن و ما گوشه گوشه‌ی مدرسه عکس گرفتیم و زحمت‌هامون برای سلام کاپ و اسوه‌ی حسنه رو به یاد می‌آرم. زنگای زیست پارسال که همه خواب بودن و دعواهای کلاس تاریخ، اسلایمی که توی آزمایشگاه درست کردیم. اولین داستان بلندم که مهر پایان روش خورد، شعارهایی که روی دیوارها نوشتیم و حتی تا سقف هم رسیدن. صدای پیانو و ویولن که توی راهرو‌ها می‌پیچید و اردویی که رفتیم دماوند و با آهنگای انگلیسی مورد علاقه‌ی هممون وسط اتوبوس خوندیم و رقصیدیم توی ذهنم می‌آد. اولین پرسش سه شنبه‌ها و جلسه‌ی اول زیست و کلاس تاریک واحد یک نشانه‌ی آخر تابستون، ذوقمون برای شعر نوشتن و چسبوندن روی دیوار، بک‌گراندهایی که تقریبا هر روز عوض می‌شدن، نون و پنیر خوردن در طول اردوها، روز پدری که از مدرسه بوی نرگس بلند شده بود، شرط بندی سر درس‌های دینی و بستنی‌ای که وسط سرما حسابی بهمون چسبید، مشهد پرماجرا و آخرین بارهایی که موندگارش کردیم از جلوی چشام رد می‌شن.

    میگن هیچ وقت نمی فهمیم کی کاری رو برای آخرین بار در زندگی‌مون انجام می‌دیم کی آخرین بار به پدر و مادرمون می‌گیم دوستشون داریم کی آخرین بار کتاب مورد علاقه‌مون رو می‌خونیم کی آخرین بار زیر بارون قدم می‌زنیم، اما بعضی از این آخرین بارها رو می‌شناسیم .

    حالا که می دونیم آخرین باره، آخرین روز مدرسه است، نمی‌تونیم دل بکنیم می‌خوایم احساساتش رو نفس بکشیم و جاودانه کنیم، می‌خوایم قدم آخر رو حسابی طول بدیم تا ته‌شو نبینیم .

    اما بالاخره وقتشه که جاده‌ی دانش آموز بودن‌مون رو ترک کنیم.

    و بقیش؟

    بقیش رو خودمون باید پیدا کنیم.

  • ۹
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۵ ]
    • Univērse
    • Monday 4 March 24

    ending

    هنوز متنی که برای پایان سال نوشته‌م رو تایپ نکرده‌م، اما از امروز به بعد من دیگه دانش‌آموز نیستم:)

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۰ ]
    • Univērse
    • Wednesday 28 February 24

    Don’t read the last page

    وقتی چشم می‌ندازم به هرچیزی که پشت سر گذاشتم تا مسیری که الان توشم رو پیدا کنم حس عجیبی بهم دست می‌ده. الان، فقط سال کنکورم رو به پایان نیست. سه هفته تا آخرین روز درسی من به عنوان یک دانش آموز باقیه و این دوازده سال مثل جرقه‌ی آتش از جلوی چشمام محو می‌شه.

    از اردوی پر ماجرای مشهد که برگشتیم تهران، در اوج سردرگمی بلاخره به یک باور بزرگ رسیدم، چیزی رو قبول کردم که مدت‌ها بود انکارش می‌کردم و مهر پایان رو زدم به دفتر یک دوستی چندساله که چیزی جز تیکه‌های شکسته و بریدگی های سرانگشت برام نذاشته بود. دیروز وقتی با خانوم عین صحبت می‌کردم گفتم خیلی خوشحال ترم که از این دراماها فاصله گرفتم، لبخند زد و گفت «آره، منم برات خوشحالم.»

    یک پایان دیگه‌هم توی این چندماه داشتم و اون هم داستانی بود که نوشتنش سه ماهی طول کشید. هفت نفر از بچه‌ها تا الان خوندنش و همشون از پلات توییستش تعریف کردن و من رو خوشحال و شگفت زده.

    وضع درسیم اما درست مثل نمودارهای حرکت هماهنگ ساده سینوسیه و الان از بین درصدهای پنجاه و شصت فیزیک و ریاضی براتون می‌نویسم، درحالی که همین نشانه‌ی قبل، جمع درصدهام توی این دو درس چهل نمی‌شد. شیمی افتضاحه و زیست گیاهی مسخره‌ست. اما خب، باید تمومش کنم.

    در این مدت چهارتا کتاب خوندم که برای شخص من یک آمار ناامید کننده محسوب می‌شه. دیزی جونز و گروه شش(غیرقابل انتظار، باور نکردنی)، قطار سریع اللسیر شینکانسن(بد نبود، روند خیلی سریع)، بازی‌های میراث(همین الان بخریدش) و خردم کن-Shatter me-(بی نهایت دوست داشتنی).

    کارنامه‌هارو دادن و دبیر شیمی، با ۹ و هفتاد و پنج منو انداخت و فکر می‌کردم دلیل تراز ۴۰۰۰ تشریحی‌هم همین باشه، اما بعد فهمیدم فیزیک ۱۸ و هفتاد و پنجم توی کارسنج ۱۵ و زیست ۱۷ ام ۱۶ رد شده. اعتراض زدم، و تا جای ممکن که می‌تونستن به کیرشون بگیرن موفق به انجام این‌کار شدن. 💙✨ بعد بازهم بگید چرا وقتی ورودی‌های جدید مدرسه درمورد این جهنم ازم می‌پرسن تنها جوابم یک جمله‌ست: فرار کن.

    چیز بیشتری برای ارائه ندارم به جز اینکه دلم براتون خیلی تنگ شده. اگه برای شماهم همینطوره، شعر زمستان اخوان ثالث که تازگی عاشقش شدم رو بخونید و به یاد هوشی باشید و بدونید منم بهتون فکر می‌کنم~

  • ۱۲
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۶ ]
    • Univērse
    • Thursday 8 February 24

    این گلیم تیره بختی‌هاست..

    ولی چی از این بهتر.. که ده دقیقه آخر کلاس باشه، صدای نم نم بارون بیاد و بوی چای توی کلاس بپیچه، سکوت محض بین بچه ها باشه و فقط و فقط صدای پر احساس و لحن از ته وجود دبیر مورد علاقه‌ت باشه که خوان هشتم رو با ذره ذره قلبش براتون میخونه و همه بغضشونو قورت بدن حتی خود معلم، و وقتی تموم میشه بلند شید و ایستاده تشویق کنید و حواستون باشه که چند دقیقه از هرچی حس بد تو زندگیتونه جدا شدید و رفتید توی همون قهوه خونه‌ای که مکان شعره..

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۶ ]
    • Univērse
    • Thursday 25 January 24

    گر در سرت هوای پاس است هستی..

    یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
    سینماتیک می‌شود روزی چه آسان غم مخور
    سرعت نسبی، وی-تی، شیب خط، مسئله‌ها
    می‌شود همچو شهد شیر شاهان غم مخور
    گر تو دیدی هر سوالی سخت، بس حیران مشو
    یک نموداری بکش بر آن نشان و غم مخور
    گر نفهمیدی شتاب ثابت از فهم سوال
    حل بگردد مستقل او از زمان، هان، غم مخور
    جمع درصدها اگر تازه رسید بر دو رقم
    خواهد آید هفتاد و هشتاد، هزاران، غم مخور
    گر بدیدی این مثل خوار و سخیف است حافظا
    هست هستی از فیزیک سخت نالان، غم مخور

    گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سر آید
    گفتم داریم دینامیک، گفتا کارت در آید
    گفتم به هر طریقی جسم بَرَند در آسانسور
    گفتا کجاشو دیدی نوبت به فنر آید
    گفتم به شکر یزدان خط مماس نداریم
    گفتا به هر رابطه، نمودارش درآید
    گفتم چرا گرانش بین من و یار نیست؟
    گفتا که ای بی‌خرد، در مخرج R دو آید
    گفتم در این کوره‌راه جان می‌سپارد حافظ
    گفتا که جان هستی صدبار به آخر آید

    ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
    تا فشار نخوری کی نوسانگر شوی؟
    به دنبال دامنه و بسامد زاویه
    حفظ کن فرمول را تا سخت تر شوی
    گر بدیدی سوالی گران و طولانی
    صفحه‌ی یازده هست که ساده تر شوی
    تاب می‌خورد دلت چون بسامد آونگ
    چون فنر ببینی اما تو تشدید تر شوی
    طول موجی به دست آور و سرعت و دوره
    سینماتیک نمی‌گذارد که منتشر شوی
    تا بدیدم صورت امگا و لاندا را
    حسی به من گفت میبایست شاعر شوی
    گر در سرت هوای پاس است هستیا
    باید که بیخیال دیوان حافظ شوی

     

    منظومه فیزیک ترم یک سروده اینجانب-

  • ۱۱
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۱ ]
    • Univērse
    • Tuesday 26 December 23

    Question for you besties

    یکی از لحظه هایی که بعدش آرزو میکردین کاش هیچوقت این لحظه تموم نشه رو برام تعریف میکنید عزیزای دلم؟

  • ۴
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۷ ]
    • Univērse
    • Friday 22 December 23

    Seventeen.

    خب، تولد ۱۷ سالگی هم بلاخره رسید:)
    پرحرفیو میذارم برای بعدا. الان، فقط میخوام بگم چقدر خوشحالم که اینجا و توی این موقعیت ایستادم، و حداقل یه دلیل دارم برای تلاش.
    وقت تودو لیست تا ۱۸ سالگی(وای اسمشم ترسناکه) رسیده..
    ۱.نوشته‌های جدی تر؟ وقتشه.
    ۲.درس بخون، حسابی.
    ۳.آدمای سمی رو حذف کن.
    ۴.از زندگیت لذت ببر=)
    امروز برام واقعا دلنشین بود، میتونست بهتر باشه اما واقعا بهم خوش گذشت و فکر میکنم همین کافیمه. 3>
    برای خودم آرزوی خنده های از ته دل و البته موفقیت، مخصوصا توی کنکور لعنتی پیش پامو دارم.🤎✨

  • ۸
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱۲ ]
    • Univērse
    • Wednesday 20 December 23

    الماس درخشنده؛

    سحر عزیز من؛

    میدونی وقتی درموردت حرف میزنم واقعا فکر میکنم دارم به خواهرم اشاره میکنم:) چقدر باید از ساپورتیو بودنت و مهربونی زیادت بگم که همه بفهمن شاید تک فرزند باشم ولی یه خواهر بزرگه دارم که همیشه مراقبه حواسم به خودم باشه؟

    تو زیباترین و شادی بخش ترینی. صدای خنده‌هات هربار باعث میشه جوری قهقهه بزنم که هیچوقت نزدم، چون با تو خندیدن خیلی خوش میگذره. وقتی ناراحتم حرفای تو همیشه سرحالم میارن. خاطره هایی که باهم داشتیم انقدر شیرینن که باعث میشن مدام آرزو کنم کاش بتونیم ورژن واقعیشونم بسازیم=)

    تولدت مبارک هپی ویروسم، تولدت مبارک ستاره درخشان من. خیلی بزرگ شدیا، وقتشه بیای به سرپرستی قبولم کنی~ برات آرزوی بهترین اتفاقای دنیارو دارم، شادی و حس امنیت و آرامشی که از هرکسی بیشتر لایقشی.

    با عشق؛

    شاهزاده سفید.

  • ۶
  • 𝘊𝘰𝘮𝘮𝘦𝘯𝘵𝘴 [ ۱ ]
    • Univērse
    • Thursday 7 December 23
    ᴡᴇʙ ʙɪʀᴛʜᴅᴀʏ﹕ ₉₈/₀₇/₀₄
    کسی که عاشقشی و میتونی بهش تکیه کنی رو کنار خودت نگه دار و هیچوقت از دستش نده، اعضای پنتاگون برای من همین معنی رو دارن!
    -کانگ کینو

    گمشده در جهان سرمه ای رنگ پنتاگون
    شیفته 12 رنگ افسانه ای ماه
    صاحب این وبلاگ به مقادیر زیادی کیپاپ، فن فیکشن، انیمه و کیدراما برای تنفس احتیاج دارد!
    گلبرگ های ساکورا و لوندر های آبی توی جنگلی که قلبش با عشق به آدما می تپه~
    ----
    میدونین چیه؟ من همونقدر کنترل انتخاب افکارم رو دارم که کنترل انتخاب اسمم رو داشتم.
    ----
    انتخاب شماست که یه sad bitch باشین یا یه bad bitch.
    ---
    من نه دخترم نه پسر. من نون بربریم.
    ---
    چند تا نوجوون روان پریش که دور هم جمع شدیم و داریم صنعت داستان نویسی و فن فیکشن رو به یکی از دلایل بارز خودکشی در نسل خودمون تبدیل میکنیم.
    ---
    خود کنکور مظهر پاره شدن در راه زندگیه.
    ---
    طراحا اینطوری بودن که: ای بابا ده ساله داریم به یه روش کونشون میذاریم دیگه الگوریتمش دستشون اومده بیاین روش‌های نوین گایش رو روشون ازمایش کنیم که برق سه فاز از سرشون بپره و تمام تحلیلای معلما و مشاورا و پیش بینی هاشون کصشر از آب در بیاد.
    ---
    من نمیفهمم این سیستم اموزشی چی از کون ما میخواد. حقیقت اینه که مهم نیست تو سال نهمت وارد چه رشته‌ای می‌شی، تو در واقع 9 سال قبل با ثبت نام توی یکی از دبستان‌های این کشور چه دولتی چه غیردولتی حکم اسارت همه جانبه خودت رو امضا کردی و به آموزش پرورش و سنجش اجازه دادی در هر مکان و زمانی به هر روشی از خجالت ماتحتت در بیاد.
    ---
    ملت اون سر دنیا تو ۱۶ سالگی میزان ، بیزنش خودشون رو میزنن، کتاب مینویسن، فیلم بازی میکنن، خودشونو برای کالج اماده میکنن درحالی که به استقلال رسیدن
    VS
    ما: نگرانی برای وضعیت بعد کارنامه، برنامه ریختن برای رفتن به ددر و کنکل کردنش ساعت ۴ درحالی که ۴ و ده دیقه قرارمون بوده و غیره:
    ---
    وقتی میگیم جدایی دین از سیاست، کسی از فساد و لجام گسیختگی و سکس وسط خیابون حرف نمیزنه. منظور آگاه کردن مردمه و جلوگیری از اینکه با یه سری احکام دینی بتونن روی هر گوه خوری ای کلاه شرعی بذارن و مغزا کوچیکتر بشه.
    ---
    من همه ی تابستونا کلی برنامه میچینم خب بعد میبینم تابستون تموم شده و من همینجوری لش کردم توخونه و دریغ از یه کار مفید:)